جمعه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۹

آبادی کوچک

محله کوچک ما هنوز زنده است ،

با کوچه های پیچ درپیچ وتنگ که عاشقانه یکدیگر را

در آغوش دارند

محله کوچک ما هنوز نمرده است

هیچ فاجعه یا خنجری ، درچینه های کوچه ما نخواهد چرخید

واژه ها پنهانند ، برای رشد وبالیدن

صنوبر ها

محله ما نامش » آبادی « است

که ذات همه را در وجود خود میسراید

محله ما ماندگار است

این محله پروایی از آتش ندارد

و... پاره پاره رگهایش

در خاک تاریخ فرو رفته است

............

سیه پوشانی آمدند ورفتند

چون ستونی از شبکوران

آنها معنی واژه ها ومعنای دانستن را

نمیدانستند

در چشمان مرده هرکدام

چیزی ساکت وبی حرکت میچرخید

حال ، ما باید محله را بشوئیم

یکی یکی از ستونهارا باید پاک کرد

وشست ، از نشست شبکوران

روح سپید صبح ، از حضور ما خبر میدهد

شکوفه ها ، بر گیسوی سبز درختان

ار بارش باران خبر میدهند

آری ، باید شست ، همه جارا باید شست

.......................................

ثریا. اسپانیا/26

 

 

چهارشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۹

فرهنگ بی فرهنگی ما

شب آمد ودل تنگم هوای خانه گرفت .............

..........شاید من نوشته هارا دوست میداشتم نه نویسنده را؟

.......................................................

عید آمد ورفت شور وشوق ها فرو نشست وما به همراه نوروزمان

جهانی !!!! شدیم ، زهی سعادت .

اگر تا به امروز خودرا کشاندیم تنها فرهنگ ما بود که خود را از

شبیخونهای رنگ ووارنگ از قبیل، قوم مغول  تا تازیان امروزی

نجانت بخشیدیم .، اگر یونان هنوز با همه بدبختیها وزیانهای خود

روز پای ایستاده وجان از یورش ها بدر برده است مدیون فرهنگ

پر بار خود میباشد .

فردوسی حماسه عظیم خودرا دربرابر ترکان غزنوی به نظم درآورد

واگر امروز ناصر خسرو دیوانش را باز میکرد چه بسا گردن او نیز

بر بالای نیزه بود.

امروز این فر هنگ پربار  با دنیای اقتصاد وبنیادی در جدال است ومن

نمیدانم چگونه میشود لغت فرهنگ را معنا نمود ، فرهنگ یعنی اخلاق

یعنی معنویت  وجوهر وجود فلسفه ودانش هنر وادبیات.......

وامروز ما درمعرض تاراج هستیم ، اخلاق نیست ، معنویت گم شده

دانش وهنر وادبیات درپستوخانه های جهالت خاک میخورد هنوز مارا

جهان سومی میخوانندواین را کسانی میگویند که فرهنگ وجهالت و

بیسوادی آنها  ازفرومایه ترین سر زمینها پست تر است امتیاز ما بر این

سرز مینها همان فرهنگمان میباشد بشرط آنکه به دست نا اهل نیفتد سبز

را سیاه نکنند ودرعرصه شطرنج جهانی مات نشوند.

همه از ما جلو افنتاد ند هند سالها پیش صاحب آن جایزه معروف ! نوبل

شدامریکای جنوبی ، افریقا همه در جلوی صف ایستادند .ما برگشتیم به

صندق خانه اندرونی  ورودکی ، رازی ، مولوی وحافظ را فراموش

کردیم  حافظ مترود شد ، شیخ سعدی زمانی بر منبر وگاهی دربزم

نشست وسایرین هم آواره زیر نفوذ نویسندگان وشعرای غربی واشعار

پابلو نرودا ....وغیره گم شدند وقصه زعیرو داستان لهب ولیلی مجنون

بر تارک ما نشست ودچار درد بی دردی وبی خبری و......آوارگی

.....................ثریا/ اسپانیا.......

 

سه‌شنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۹

عشق های بهاری !

با گذشت عمر ، هنوز هم از عشق مینویسم .

گاهی در زیر برف سنگین زمستانی گلی میروید که به همه لبخند میزند

گاهی در زیر تخته سنگهای یخ بسته بوته ای سر میزند سر خوش و

خندان .

امروز من انگشت بر  تارهای قلبم دارم وآنهارا به ارتعاش در میاورم

دل من بخشنده است .

ای دوست ، با آنکه ترا ندیدم بودم میدانستم که ترا دوست خواهم داشت

بی آنکه ترا بشناسم میدانستم تنها عشق من درهمه عمرم خواهی بود.

هنگا میکه باد ، نام ترا بمن گفت ، آنرا از پیش میدانستم ،

هنگامیکه درگوشم زمزمه کردی ، دانستم که عشق را یافته ام

از آن روز هستی من با تو درآمیخت وتو بی خبر از همه این التهاب

بودی ومن مبهوت این اعجاز .

آن روز که مرا دیدی من از شرم سوختم

دلهای خاموش ما با هم گفتگوها داشتند ، من نام ترا در چشمانت

خواندم و گفتم که ، این همان اوست که همیشه خواهد بود.

هر نیمه شب در راهروی خانه ام سایه ترا میبینم وبا خود میگویم

که ، این اوست که به دیدارم آمده است .

............. سوم فروردینماه 1389

ثریا/ اسپانیا

چهارشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۸

اولین تجربه من

بوته نازک نورسی بودم که باعشق تو قد کشیدم

امروز درخت کهنسالی با شاخ وبرگهای فراوان

غنچه گل سرخ کوچکی بودم که با عشق تو شکفتم

امروز همه شاخه هایم به گل نشسته اند

جویبار باریکی بودم که با زمزمه عشق تو از کهسار

سرازیر شدم

امروز یک رودخانه پر خروشم

لبریز از بلور شفاف آب

پروانه کوچکی بودم که بر روی گل عشق تو نشستم

امروز عقاب قله های بلند کوهستانم

با اینهمه :

از عشق تو رنج ها بردم وخونی که از سینه ام

بیرون ریخت ، هیچگاه تو آنرا ندیدی

بجای آن خون ، عقیق ویاقوت سرخ بر انگشت دستت

نشاندی

بجای خار مغیلان که مرا زخمی کردند

تو لباسی از پوست ( مار) بر تن کردی

با تمام اینها :

نگذاشتم که تو تبر زن این درخت کهنسال باشی

............................................

ثریا/ اسپانیا/ چهارشنبه آخر سال !!!!

 

پنجشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۸

بهاری دیگر

در آخرین روز ماه دسامبر ، که ناقوسها به صدا درمیایند تا سال نوی

مسیحی را اعلام کنند درمن چیزی عوض نمیشود ، هیچ حسی ، هیچ

حرکتی وهیچ هیجانی بمن دست نمیدهد ، من بابهار وساعت تولد او

پیوندی دیگر دارم ودراین گمان که چهره تازه سال درمن یکنوع

هیجان وتازگی ایجاد میکند اما این تشویش را نیز دارم که یکسال دیگر

به عمرم افزوده شده وقدمی دگیر بسوی زمستان زندگیم برداشته ام

بهار با تمام شکوه وبرازندگی وجوانیش فرا میرسد وزمستان پیر را

از میدان بیرون میراند جوش وخروش به همراه فریاد مرغان وباد بهار

وپرواز گلبرگها وشکوفه ها وسر سبزی چمن زارها وگلهای رنگین

بوستانها با وزش باد میرقصند وسر تکان میدهند یک جاذبه دیگری دارد

در میان ناقوسها وزمستان سرد نمیتوان امیدی به نو شدن سال بست.

سوگلی بهار خرامان خرامان می آید واین وجود نامریی هستی با

صدای دلپذیر وراز پنهانش دلهارا لبریز از شوق مینماید.

به دنبال بهار تابستان گرم وآسمان آبی وخورشید درخشان ودرعین

حال مرگ عده ای خزنده علیل وبیمارکه آخر ین نفس هارا میکشند

بهار قد علم کرده جوان وشاداب ودلاورفرا میرسد وهم اکنون باید

در فکر مراسم به گور سپردن زمستان وسال کهنه با همه رنجها وغمها

وناکامیها وبدبختیهایش بود.

سال کهنه را به گور میسپاریم وبا شادی تمام باستقبال بهار جوان میرویم

نوروز پیروز است .

سال نو بر همه یاران وعزیزان شاد باد

.............ثریا / اسپانیا / پنجشنبه 10/3/2010

 

 

سه‌شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۸

هفت سین من !

هفت کاسه ، هفت حوض مرمر ، کاسه های شربت

شمعدانهای نقره با شمع روشن

میوه های یاقوتی توی سبد

روی هر شاخه گل یک زمرد

گل درگلدان آرام خوابیده، غرق رویا

کاسه ها لبریز ازنقل

فرشتگان آواز میخوانند !!

پرده های توری تکان میخورند

سیر درون سرکه میجوشد

سنجد در هوس هم آغوشی است

سکه ها ، اما گم شده اند

سیب سرخ در دستهای حوا

که باآدم قسمت شده ، اورا سوی گناه

میبرد

ماهی قرمز درتنگ خفه شده

آیینه پیکر های لرزان را نشان میدهد

سایه های میایند ومیروند

بهم میخورند

هلفت کتاب را باز میکنم

هفت در را میگشایم

هفت اطاق تاریک را میبینم

هفت شب دیگر باید صبر کنم

تا سحر با آخر ین سین در آسمان پیدا شود

سحر در آغوش شبنم است

...........................................

شاعر نیم وشعر ندانم چیست /مرثیه گوی دل دیوانه خویشم

ثریا /اسپانیا / نوروز پیروز باد