سه‌شنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۹

عشق های بهاری !

با گذشت عمر ، هنوز هم از عشق مینویسم .

گاهی در زیر برف سنگین زمستانی گلی میروید که به همه لبخند میزند

گاهی در زیر تخته سنگهای یخ بسته بوته ای سر میزند سر خوش و

خندان .

امروز من انگشت بر  تارهای قلبم دارم وآنهارا به ارتعاش در میاورم

دل من بخشنده است .

ای دوست ، با آنکه ترا ندیدم بودم میدانستم که ترا دوست خواهم داشت

بی آنکه ترا بشناسم میدانستم تنها عشق من درهمه عمرم خواهی بود.

هنگا میکه باد ، نام ترا بمن گفت ، آنرا از پیش میدانستم ،

هنگامیکه درگوشم زمزمه کردی ، دانستم که عشق را یافته ام

از آن روز هستی من با تو درآمیخت وتو بی خبر از همه این التهاب

بودی ومن مبهوت این اعجاز .

آن روز که مرا دیدی من از شرم سوختم

دلهای خاموش ما با هم گفتگوها داشتند ، من نام ترا در چشمانت

خواندم و گفتم که ، این همان اوست که همیشه خواهد بود.

هر نیمه شب در راهروی خانه ام سایه ترا میبینم وبا خود میگویم

که ، این اوست که به دیدارم آمده است .

............. سوم فروردینماه 1389

ثریا/ اسپانیا

هیچ نظری موجود نیست: