با گذشت عمر ، هنوز هم از عشق مینویسم .
گاهی در زیر برف سنگین زمستانی گلی میروید که به همه لبخند میزند
گاهی در زیر تخته سنگهای یخ بسته بوته ای سر میزند سر خوش و
خندان .
امروز من انگشت بر تارهای قلبم دارم وآنهارا به ارتعاش در میاورم
دل من بخشنده است .
ای دوست ، با آنکه ترا ندیدم بودم میدانستم که ترا دوست خواهم داشت
بی آنکه ترا بشناسم میدانستم تنها عشق من درهمه عمرم خواهی بود.
هنگا میکه باد ، نام ترا بمن گفت ، آنرا از پیش میدانستم ،
هنگامیکه درگوشم زمزمه کردی ، دانستم که عشق را یافته ام
از آن روز هستی من با تو درآمیخت وتو بی خبر از همه این التهاب
بودی ومن مبهوت این اعجاز .
آن روز که مرا دیدی من از شرم سوختم
دلهای خاموش ما با هم گفتگوها داشتند ، من نام ترا در چشمانت
خواندم و گفتم که ، این همان اوست که همیشه خواهد بود.
هر نیمه شب در راهروی خانه ام سایه ترا میبینم وبا خود میگویم
که ، این اوست که به دیدارم آمده است .
............. سوم فروردینماه 1389
ثریا/ اسپانیا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر