چهارشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۸

اولین تجربه من

بوته نازک نورسی بودم که باعشق تو قد کشیدم

امروز درخت کهنسالی با شاخ وبرگهای فراوان

غنچه گل سرخ کوچکی بودم که با عشق تو شکفتم

امروز همه شاخه هایم به گل نشسته اند

جویبار باریکی بودم که با زمزمه عشق تو از کهسار

سرازیر شدم

امروز یک رودخانه پر خروشم

لبریز از بلور شفاف آب

پروانه کوچکی بودم که بر روی گل عشق تو نشستم

امروز عقاب قله های بلند کوهستانم

با اینهمه :

از عشق تو رنج ها بردم وخونی که از سینه ام

بیرون ریخت ، هیچگاه تو آنرا ندیدی

بجای آن خون ، عقیق ویاقوت سرخ بر انگشت دستت

نشاندی

بجای خار مغیلان که مرا زخمی کردند

تو لباسی از پوست ( مار) بر تن کردی

با تمام اینها :

نگذاشتم که تو تبر زن این درخت کهنسال باشی

............................................

ثریا/ اسپانیا/ چهارشنبه آخر سال !!!!

 

هیچ نظری موجود نیست: