دوشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۸

ما ، سه زن

و اما زن دوم........

او میگوید : ایمان ما ؟ ایمان منهم هست ، اما میل ندارم درهیچ رنجی

شریک باشم .

او دل رحم ، حساس ، نازک بین ، گربه ملوس وزیبایی در هیبت یک

پلنگ ماده  ومیداند که چه غولهای وحشتناکی در دنیای ما لانه کرده اند

وچه اندیشه های ناشا یستی او ومارا احاطه نموده است ،

او دشواریهایش را میداند ومیل دارد که خودش به تنهایی آنهارا حل کند

او افکار بلند پایه ودوراندیشی ندارد میلی هم باین کار درخود نمیبیند ،

او زیاد میخواند ، وزیاد دنبال فراگیری است خوب نقاشی میکند وهر

چه را هم که در کاسه دارد میخواهد همه دنیارا سهم بدهد !.

نیش ها ، سوزشها ، کنایه هارا خوب احساس میکند اما به روی خود

نمیاورد وبر خود مسلط است .

او میداند که گریزی از طبیعت وقوانین آن نیست در هدف خود پشتکار

بخرج میدهد حواس او همیشه درنوسان است گاهی مانند سیل سرازیر

شده وهمه چیز را ویران میسازد وزمانی زمزمه اش مانند یک لالایی

است که برای نوجوانش میخواند.

و...... سر انجام  ما سه زن آموخته ایم که تنهاباشیم  واموخته ایم که

هر لحظه آماده برای از دست دادن  آنچه را که داریم .

ثروت ، خوشبختی ، عشق ، کار وزندگی ، ما سه زن در احاطه هفت

مرد دیگر هستیم ، اما آنها نیز فرزندان ما میباشند وباید ازآنها خوب

نگهداری کنیم .

...............ثریا /اسپانیا /دوشنبه /8 فوریه 2010

جمعه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۸

و.... ما سه زن

زن اول

تقریبا گم نام زیست بدون تشریفات وهیچ بدرقه ای به گور رفت ،

شما اورا نمیشناسید نبوغ داشت اما نبوغش چون روغنی درون آتش

سوخت وبه هوا رفت چندی به حال بیماری افتاد یار وهمدل خوبی هم

نداشت که شاهد همدردیهای او باشد او جان ملتهبی داشت که دردنیا

وتفکر این زمانه برای آدمهای حسابگر وافکار قالبی شان خطرناک بود

این معمای دوران ما وهمه دورانهای گذشته ، حال وآینده میباشد

همیشه از گور تا گهواره چون بیماران شبگرد در دخمه ها به دنبال

رویا وآروزهای خود میرویم وچون گاو عصاری درهمان مسیرکه

به قرون وعبورراهای گذشته هاست برمیگیردیم وهیچکس نباید پای

ایر این دایره بیرون بگذارد .

..........

بت شکستن عواقب هول انگیزی دارد

در گذشته مردم افکار وعقاید خودشانرا با خود بگور میبردند ویا به

سینه ای محرم ومحترمی میسپردند ، اما امروز از برکت سر دنیای

مدرن وتکنولوژی  ، همه درخانه های یکدیگر تا پنهانی ترین زوایای

عقیدتی دیگری راه پیدا میکند  واگر مطابق شئونات زمانه نبود حداقل

مجازاتش ....قرنطینه ... است تا خواب خوش زمانه را بهم نزند او

همه دست نوشته هایش را مرتب کرده ودریک بسته کوچک که به دور

آن نخ بسته بود قبل از مرگش برایم فرستاد.

او در دانشگاه حیوانات ماقبل تاریخ در رشته تطبیقی میمونها با انسانها

درس خوانده وعضو برجسته جانوران ووابسته به گروه خاکبرداران

وباستانشناسان درحوالی اقیانوسها میزیست دراین رابطه کتابهای زیادی

نوشت ( فقط نوشت ) بدون آنکه بچاپ برساند گاه گاهی شعرکی هم

میسرود که خودش نامش را کلمات موزون میگذاشت !!!

همه اورا در یک قرنطینه گمنامی جای دادند چرا که بی پروادر باره

دیگران مینوشت ، دیگر هیچگاه اورا به باشگاه حیوانات تاریخی راه

ندادند ودرهیچ جا نامش را به زبان نمیاوردند او گناهکار بزرگی بود

برضد قوانین از پیش ساخته وقالب شده اجتماع سر بلند کرده بود

آه اگر این دانشمندان نبودند دنیا در چه |آرامشی بسر میبرد مثلا اگر

آن مرد لهستانی (کپرنیک) که آمد وترمز این زمین را کشید وهمه

معیارهای خوب را بهم ریخت  وگفت این زمین بخت برگشته تا قیامت

به دور خورشید میچرخد وستارگان به دنبالش ، بلی تا آن زمان مردم

نمیدانستند که این خورشید تابان عاشقانی دارد که بسیار دلخسته وبه

دورش میچرخند بعد نیوتون آمد وبدتر ازهمه گفت که این زمین جاذبه

هم دارداین عاشق دلخسته جاذبه ای دارد که همه چیز را درخود فرو

میبرد  مانند همان سیبی که حضرت آدم ابولبشر تقدیم آن مادینه گناهکار

حوای متمرد کردوهر دو از بهشت خد اواندی بیرون رانده شدند.و.....

........نوشته های این بیچاره گمنام همچنان دردست من است.

.............ثریا /اسپانیا/

 

پنجشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۸

.....و ما سه زن

زن سوم :

بایست  تا ببوسم آن سیاهی شب را که

که در مردمک چشمانت خانه کرده است

بایست تا ببوسم آن دستهای اسیرت را

که دردنیای لاشه ها ، بی گناه میچرخند

بایست تا ببوسم  آن پیکرت را

پیکری که درتاریکها ی شب وشبکوران پنهان است

پیکری که لایق حریرنقش دار واطلسها بود

اینک دستان خسته ات ؛ آویزان از شانه هایی

که نشان تسلیم است

دستهایی که در آسمان میچرخید وکمک طب میکرد

حال آن بازوان نحیف  مرا به زاری میکشاند

ای روح ناشگفته

در لابلای قصه غصه هایم پنهان بودی

ومن درگشایش درهای لبریز از نور

ترا ستایش میکنم

ترا که ساخته وپرداخته انگشتان بی حلقه ام هستی

و..........

مارابه سخت جانی خود اینهمه گمان نبود.

..........................................

از اینکه در جلد سوسمارم

و به گذرگاه مینگرم  ، خوشحالم

از اینکه سوسمار شده ام  شادم

دو پرنده پرگورا

بلعیدم

وقورت دادم

باران بشدت بر پنجرها میخورد

از باران بیخبرم ، نمیدانم باران چیست

باران ؟ نمی است که جنگلهای خشک را تر میکند

در زیر باران میشود جفتگیری کرد

...............................................

سالهاست که بوی جنگل را فراموش کرده ام

ونمیدانم گل نیلوفر کجا میروید

رودخانه  از کدام مسیر حرکت میکند

درخت بیدمشک چه بویی دارد

تمشک درکجا میروید

وبرفها روی کدام قله ها مینشینند

دریاچه ها چه رنگی دارند

دریا آنسوی خانه ام خاکستری است

وابر بی باران برآن سایه انداخته است

.........................................

ببین ! همه درها بسته وکلید آنها درحلقوم دیوان است

نمیخواهم بترسم

از ستونهای آهنی واهمه دارم

نسیم گم شده ، گلها به روی فرشها چسپیده اند

ستاره هارا نمیشود دید ویا آنهارا شمرد

چرا اینهمه تو خاموشی ؟

میخواهم به درخت صنوبر پیوند بخورم

میخواهم عریان شده درحوضی لبریزاز ماهی قرمز

آب تنی کنم وتن بشویم

و تو از پشت پنجرها مرا باحیرت تماشاکنی

گوهر بکارت برباد رفته امرا

با سکه ای اندازه بگیری

ترا درهمه شبهای تنهاییم

دربسترم دیده ام

و در  پشت شیشه های تاریک

سایه سرگردانت را.

........................................

ثریا .اسپانیا / از یادداشتهای روزانه

 

چهارشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۸

یادداشت

  روزی ، ارابه ای کوچک مرا سوار کرد ، من بر بالای آن ارابه

از کوچه های دبستان تا پس کوچه های دبیرستان ، از یادبودها وعشقها

در زیر درختان نارون  ، از اولین بوسه ای که پنهانی باو دادم ، از

میان کشتز ارهای خاطره انگیز ، از کرانه های دریاها ها ورودخانه ها

عبورم کردم.

در ایستگاهی توقف نمودم، قلبم میطپید ، ایستادم بگمان آنکه از پنجره

از بام خانه ای ، از آسمان خاکستری ، از کوچه های پیچ در پیچ از

خیابانها وخانه های چهارگوش ، صدایی بشنوم ! همه جا سکوت بود

سکوت ، همه جا بوی مرگ میداد ، همه جا پراز غبار اندوه بود ،گویی

قرنها گذشته  ،گویی هیچکس در این سر زمین زنده نبوده است .

آنوقت دانستم که پای به سر زمین ابدیت گذاشته ام .

...................................................

هیچ سرباز حرامزاده کثیف وبی پدر ومادری ، که بخاطر کشورش

خودرا به کشتن داده است در جنگ  پیروز نمیشود ، درجنگ همیشه

آن حرامزاده ای بی پدر ومادری پیروز میشود که سایر حرامزاده ها

را میکشد. ؟

.......................................................

از یادداشتهای قدیمی وروزانه ! ثریا .اسپانیا/

 

سه‌شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۸

زنگها برای چه کسی به صدا درمیایند

امروز از روزهای بد من است ، بنا براین  میروم به سراغ رویاها

ومانند یک شاگرد مکتبی گریز پا دفترچه های قدیمی را باز میکنم

وسر گرم دله گی ودست بردن درون آنها هستم .

..................................................

دوران جنگ اقتصادی است ودر حال حاضر اژدهای زرد سر

بر افراشته یا برد یا باخت ، چه کسی دراین میان پیروز میشود؟

یاهمه فرمانروایان واربابان دنیا باید باهم سازش کرده وبر  ضد

این یکی قد علم کنند  ویا آنکه در پس دیواری از انواع واقسام لوازم

با برنامه های بزرگ خود تا دندان مسلح شده ورودررو بایستند .

امروز منافع جویان هم یک جبهه مشترک ایجاد کرده اند گاهی خریده

میشوند وزمانی با یک تکه ( هدیه ) به یکدیگر خیانت میکنند واز

یکدیگر میدزند.

مادینه هایشان نیز بیکار نیستند  آنها نیز درصددبردن وپیمان بستن از

این بستر به آن بستر میخزند وچشم هم چشمی با یکدیگر مسابقه دارند

زنگها برای چه کسی به صدا درمیایند؟؟!! .

ما فریب خوردگان دیروز وامروزی هم داریم درومیشویم جوانانمان

با بی تجربگیها وتنشهای حاد بی هیچ ترسی جلو میروند ودلقکهای

هزار رنگ هم عده ای را سرگرم نگاه داشته پشت تریبونها چانه بالا

میاندازند وخودشان را پاره میکنند.

......................................................

روزی دروغی بزرگ همه را بر آشفت وهمه پستی ها ، رذالتها

وزبونیها وریاکاریها را روی ملتی تف کرد واین گله جهنمی با

خودخواهیها وبی اندیشه وخام پیروزمندانه تاختند وگردبادی بزرگ

رابر  پا کردند  ، کینه هایشان را که خفه شان میکرد به صورت

اطاقهای ناریک درآوردند ، با بی نظمی وآشفتگی، سراسیمه

خانه بزرگ ملتی را تبدیل  به یک زندان نمودند  ، حال گروه گروه

جوانان تب کرده وسر خورده میدوند ، سکندری میخورند ، شاخ

به شاخ میشوند وسر گیجه وار بسوی جایی میروند که نمیدانند

کجاست ، مرز نومیدی آنهارا دیوانه کرده است.............

ثریا .اسپانیا / از یادداشتهای قدیمی وروزانه !!!!!

 

دوشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۸

رویای نیمه شب

آن روزها که از چهار چوب پنجره

خورشید طلایی را میدیدم ، او زیباترین موجود تاریخ بود

به همراه سایه اش ، نور نیز می افرید

آماده صعود به قله بلندیها بود

در هر قرنی  تنها یکبا ، تنها یکبار

موجودی چنین ظهور میکند

او ، آن خورشیدروشن درخشش صبحگاهی را

میافرید

و ماهر صبح صدای زندگی را میشنیدیم که میگفت :

صبح بخیر

با شروع شب سیاه وسایه منفور وتاریک عکس ماه

او به زیر ابرها خزید

او که از بامداد عمرم بامن همنفس بود

خورشید سیاه شد ، نور آن در شب تاریک پنهان

من ماندم وکشتی بی نا خدا

به او ...به آن زن ...که بچه ای را میکشید

گفتم :

در هر قرنی تنها یکبار ، طبیعت بخشش دارد

وچنین موجودی ظهور میکند

وتوآنرا تصاحب کردی

آخرین وزیباترین نمایش جهان تمام شد

زیبایی ها فراموش شدند

کسی دیگر نه ابهت را میفهمد ونه اصالت را

وبه یاد نمیا ورد که

همه به زیر خاک فراموشی رفتیم

ما آدمهای فراموشکار

آرامش زیر برکه  وماسه های سفید ساحل را

فراموش کردیم

ما آدمها ، باضجه آشنایی بیشتری داریم

ومیل داریم که دستها وقلبهایمان

خاموش بمانند

ما آد مها در شعله ها میرقصیم وپروایی نداریم

ازاینکه :

دیوار سپید وروشن مارا سیاه کردند

و...رنگ سپید را ازیاد بردیم

اینک رنگ سیاه بر تارک ما نشسته است...

..........ثریا .اسپانیا. دوشنیه 1-2-2010