زن سوم :
بایست تا ببوسم آن سیاهی شب را که
که در مردمک چشمانت خانه کرده است
بایست تا ببوسم آن دستهای اسیرت را
که دردنیای لاشه ها ، بی گناه میچرخند
بایست تا ببوسم آن پیکرت را
پیکری که درتاریکها ی شب وشبکوران پنهان است
پیکری که لایق حریرنقش دار واطلسها بود
اینک دستان خسته ات ؛ آویزان از شانه هایی
که نشان تسلیم است
دستهایی که در آسمان میچرخید وکمک طب میکرد
حال آن بازوان نحیف مرا به زاری میکشاند
ای روح ناشگفته
در لابلای قصه غصه هایم پنهان بودی
ومن درگشایش درهای لبریز از نور
ترا ستایش میکنم
ترا که ساخته وپرداخته انگشتان بی حلقه ام هستی
و..........
مارابه سخت جانی خود اینهمه گمان نبود.
..........................................
از اینکه در جلد سوسمارم
و به گذرگاه مینگرم ، خوشحالم
از اینکه سوسمار شده ام شادم
دو پرنده پرگورا
بلعیدم
وقورت دادم
باران بشدت بر پنجرها میخورد
از باران بیخبرم ، نمیدانم باران چیست
باران ؟ نمی است که جنگلهای خشک را تر میکند
در زیر باران میشود جفتگیری کرد
...............................................
سالهاست که بوی جنگل را فراموش کرده ام
ونمیدانم گل نیلوفر کجا میروید
رودخانه از کدام مسیر حرکت میکند
درخت بیدمشک چه بویی دارد
تمشک درکجا میروید
وبرفها روی کدام قله ها مینشینند
دریاچه ها چه رنگی دارند
دریا آنسوی خانه ام خاکستری است
وابر بی باران برآن سایه انداخته است
.........................................
ببین ! همه درها بسته وکلید آنها درحلقوم دیوان است
نمیخواهم بترسم
از ستونهای آهنی واهمه دارم
نسیم گم شده ، گلها به روی فرشها چسپیده اند
ستاره هارا نمیشود دید ویا آنهارا شمرد
چرا اینهمه تو خاموشی ؟
میخواهم به درخت صنوبر پیوند بخورم
میخواهم عریان شده درحوضی لبریزاز ماهی قرمز
آب تنی کنم وتن بشویم
و تو از پشت پنجرها مرا باحیرت تماشاکنی
گوهر بکارت برباد رفته امرا
با سکه ای اندازه بگیری
ترا درهمه شبهای تنهاییم
دربسترم دیده ام
و در پشت شیشه های تاریک
سایه سرگردانت را.
........................................
ثریا .اسپانیا / از یادداشتهای روزانه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر