یکشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۸

ادامه

نه ! نه ! هیچ مایل نبودم بسوی آنها بروم ، آنها چه میخواستند ؟ مشتی

اجیر شده که میبایست مانند یک خدمتکار خوش خدمت ووظیفه شناس

کارشان را ادامه میدادند ، ایکاش درآن زمان خوابی افسانه ای بر روی

آن سر زمین سایه میافکند وامروز را باتمام خیزشها وجدالها میدیدند ،

چه بسا سر از خواب مستی وافیونی خود برمیداشتند ، آنها دست به -

اسباب کشی زدند دستهای زمخت وبی کله وقوی تری را نیز به کمک

گرفتند ، هرچه بادا باد ، خانه را باید ازنو ساخت ، دیگر کهنه شده ،

هریکی سازی میزد  ، همه چیز ویران شد بی آنکه هیچ فکری برای

نوسازی آن در مغز علیلشان داشته باشند همه تشنه بودند ، برای آنکه

زمینی را کشت کنیم  اول باید سنگهارا برداشت ودرختهاراسوزاند .

سپس مشغول خاکبرداری شد  فشار پشت فشار بدون آنکه بدانند این

خاک برداری گوری است برای خواباندن پیکر مرده خودشان .

دختران وزنان جوان وبی تجربه در زیر غربال گفته های زیبای رهبر

غش میکردند واشعارنوین را دست به دست میگرداند بدون آ نکه کلام

آن را درک کرده باشند  ( میخواستند خانه را ازنو بنا سازند )!!و....

امروز زمینهای خانه اجدایم را میبینم که به غارت میروند وآنچه باعث

غرور ومباهات بود گم میشودودراین دنیای واقعی واین کشتارها که از

جانب نشخوار کنندگان سازمانهای بزرگ ( کود سازی ) وبرای رشد

بیشتر وزودتر هرچه کشتزارهای آهنی خودشان شکل گرفته است ،

زمینها وکشتزارها ی گندم به زیر بشکه های سمی فرو میروند همه را

میسوزانند تا گورستانی برای سم های وزهر های خود درست نمایند ،

در فکر آن هستند که ضرب العجل همه چیز را به دست آورند .

شکم های سیری نا پذیر این درندگان بزرگ به همراه سگهایی که

آنهارا خوب تغذیه کرده بجان مردم رهایشان ساخته اند (روز نامه ها

رسانه ها و....) که همه نا م پرابهت مطبوعات وهنر وغیره را بخود

آویزان کرده اند مردم را خوب سرگرم میکنند و......

چه خوب شد که به آخر خط رسیدم دنیای خوب من نابود شد وفردای

شما عزیزان چگونه خواهد بود ؟ تنها میدانم که اندیشه هارا موریانه ها

خواهند خورد ودر نشستهای شرم آور خود ودرپناه شوخیهای بی مزه

ملتهارا که قطره ای خون درجانشان باشد به میدان میکشند ودر راه

نابودی آنها میکوشند  همه چیز صرف ( بمب ) میشود گندم ، برنج ؟

ها ، ها ، در سر زمینهایی که میلیونها آدم از گرسنگی میمرند ،سوزانده

میشود وبجایش ( بمب  ) کاشته تا سر موعد مقرر آنهارا منفجر کنند

مرزها را بهم نزدیک سازند وجامعه ملل ؟؟؟ یک محفل خودمانی است

که همیشه به دست کوچکترین آ دمها ست ودر عمل ، به دست خودشان

بله دوست عزیز ، گفتنهیا زیاد است بعضی جاها بعضی چیزهارا نباید

گفت وبقول آن شاعر متعهد دهانت را میبویند که مبا دا ........

وآن چه البته بجای نرسد ناله من وتوست .

........پایان .ثریا .اسپانیا

جمعه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۸

مسافر زمان

دلسوزیت را برای خودت نگاهدار ، دوست من ، دیگر اینجا کا شته

شده ام اگر دوباره بخواهی مرا از گلدانم بیرون بکشی ، خشک میشوم

دیگر از جابجایی حرفی مزن ، من حتی زمانیکه برای خرید میروم

همینکه از خط خانه ام دور میشوم خودم را در یک شهر  بیگانه میبینم

آرزو دارم زود برگردم ودوباره روی همان صندلی گنده دسته داربنشینم

وبه روویا فرو روم ، رویاهایم را دراطرافم پخش کرده ام یکی یکی را

بر میدارم نشخوار میکنم  بعضی هاراهم در دستشوئئ تف میکنم.

خیلی متاسفم که اینگونه برایت مینویسم  در گذشته با کسانی بر خورد

کردم که رفتار وکارهایشان اندیشه های مرا مسموم میکرد حتی آنهائیکه

از همه آزاده تر وباصطلاح جوانمرد تر بودند گرایش بیشتری به بالا

رفتن داشتن آنها گرد جهان میرقصیدند ومیل داشتند که دنیا ومردمش هم

گرد آنان جمع شده وبا ساز آنها برقصند ؛ آنها کمتر به دردها ورنجهایی

که دیگران در درونشان بود اهمیت میدادند ویا آنهارا میشناختند بنا براین

خیلی کمتر علاقه به انچه که درپیرامونشان میگذشت نشان میداند .

آنها شیفته افکارخودشان بودند زنان ودختران را نیر به میدان کشیدند

آنکه از همه بزرگتر بود وسر دسته را بعهده داشت در فکر ساخت

دنیای نوینی بود اما بیشتر فکر انتقام در اندیشه های او جاری بود ،

وبه همین علت اول ( دربار را به مبارزه خواند ) ودر تدارک یک

انقلاب بز دلانه وبی دوام همه را بگرد خود جمع نمود.

از همان ایام من خودم را کنار کشیدم احساس کردم باید از این جماعت

دور شوم متاسفانه این اندیشه ها همه گیر شده ومانند لباس مد روز

همه بسوی آن میشتافتند.

من سر زمینم را دوست میدارم ، همان آسمان خاکستری وپریده رنگ

همان آسمان خاکی وگلرنگ کویر همچون دخترانش ، افق ، جنگلها ،

تپه ها وآن کوه سپید پای دربند را ، آواز بلبلان وسحر  خیزی در

پیرامون کوهستانها وصدای ریزش آبشار از فراز تخته سنگها ،

اشعار شعرای گذشته ، موسیقی دلکش ، وآوازهای محلی ، رقص

و.......اینها چه میگفتند ؟ از سر زمینهای یخی ، ومادینه هایی

که در یخبندانها مانند بردگان در کارگاهها مشغول بودند ، از نانهای

بسته بندی شده وبی مزه ، ردای بلند وپوتین های چرمی با گل میخهای

آهنی بر فراز میدان سرخ ؟ نه ، نه ، هیچ مایل نبودم ونیستم که با آنها

همسفر باشم .

.......... ادامه اش را برایت خواهم نوشت

تا بعد...........ثریا. اسپانیا

 

پنجشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۸

برخاستم

موجودات بیچاره  وبی نوایی هستند که در زندگی خودشان(مکانیزه)

شده اند وتعداشان نیز زیاد است ، آنها به هنگام بازنشستگی وزمانیکه

داربستی را که بر آن تکیه داشتند برداشته میشود ، خودشان مانند آوار

فرو میریزند ، عده ای هم از سنگ مرمرین وخوبی تراش گرفته و

ساخته شده اند با بافت مرغوب ، آنها استوار بر پاهای خود می ایستند

ومحکم آن ( منش ) خودرا نگاه میدارند ، آنها احتیاج به هیچ تیر آهن

یا شمعک اضافی ندارند ، داربست آنها محکم است وهمچنان به پیش

میتازند ، بدا به حال آنانکه دلهایشان خالی است .

...............

در آن ساعات وروزهای غمگین

شعله ای از ابری تاریک دمید

آتشی سوزان ومرگ زا ، چون راهزنان بی طنین

در برگرفت دامنم را

شعله ها پرکشیدند روبه بالا، آتشی دیگر درآنسو درکمین

آه .... این است دوزخ .... این است دوزخ

از عرش کبریا آمد بر زمین ، سوختم ، سوختم

آتشی بودم درون پیرهن خویش

شعله هاا میزد چون آن امید واپسین

اشکهایم جاری شدند ، روان

همچو رودی در سوگ زمین

هیچ دستی بردر خانه نکوفت  ، گامها بودند این چنین

میسوختم زحسرت جرعه آبی

پیکرم بود ، شعله میزد این چنین

دستهایم بسوی آسمان در پرواز

درمیان شعله های مرگ آفرین

سوختم ، سوختم دراین آتش

پس پاک کردم چهره غمگینم را

با ( آستین ) !

برخاستم ، با پرتوی تازه ، پیچیده باز ، در پیکری سیمین.

................ثریا. اسپانیا/ پنجشنبه /اول بهمن ماه 88

.......................................................

 

چهارشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۸

مادر ، کجا میروی

این مشعل دود آلوده ، درفضای خالی خود ، سرگرم به یک نیروی

نامفهوم ، نه شکست ، نه عمل ،  نه پیروزی ،

تنها یک مبارزه در برابر ( نیستی ) ...............

انسانها زمانی که پیر میشوند کوچکتر به نظر میایند وبچه ها بزرگتر

اگر بچه ها وپدر ومادرها در دایره زندگیشان باهم گردش کنند ،

میتوانند همه رازهای را بهم بگویند ویکی شوند ، دروازهای خاموشی

را بازکرده وسد های دروغین اخلاقی را بشکنند وگفته هایی را که

روزی از بازگویی آنها پرهیز میکردند مانند برادر وخواهرنزدیک بهم

در میان بگذارند.

متاسفانه درفرهنگ ما وخیلی از سر زمینها هنوز پدر سالاری حاکم

است وبرادر بزرگ همیشه ارباب خانه وخودرا سر پرست دیگران

ودست راست پدر میداند !ماد ر همیشه گوشه نشین ، زنده است اما

اورا مرده میپندارند اورا میبنند وانکارش میکنند موجود مزاحمی که

کارش را کرده باید رفع زحمت کند .

امروز تماشاچی جوانانی هستم که دراین راه پیمایی بزرگ شرکت

دارند ، جهش ها وتواناهایی من دیگر رو به نقصان میروند معما های

زیادی مرا دچار آشوب میسازند هنوز قدرت مرد سالاری را درخیلی

از جوامع میبینم ، جوانان فاصله هایشا را با مادر وپدر کم کرده وخود

در هوای ساختن لانه هایشان دورجهان میگردند  وسردی وبرودت

خودرا نثار این موجودات کهنسال مینمایند گویی باید مانند کوه بایستند تا

آنها به هنگام خستگی به آن تکیه داده  با نیروی جوان خودشان ، خانه

آنها دیگر فرسوده شده وزمینشان باری نمیدهد تنها میتوانند پیکر خودرا

قربانی کنند.

دنیا یی که امروز در آن زندگی میکنیم دنیای زیر روشدن زمین  و

ارزشهای آن است زندگی در آستانه درایستاده ویقین ندارد که آیامیتواند

وارد شودوبه راه خود ادامه دهد یانه ! .

فرزندان نیکو سیرت ما بعدها فرصت خواهند یافت باین نکات بیاندیشند

فعلا باید باعصر نو همراه باشند ودر مسابقه دویدن وراه پیماییهای /

دسته جمعی در سر بالایی ورفتن بسوی جنگل شرکت کرده ودر میان

شاخه های درختان ، بهاری تازه را درهم بیامیزند.

..........................................................

ثریا. اسپانیا . یک روز آفتابی ودلپذیر .چهار شنبه !!!

دوشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۸

باغ ملکوت

چرا  از عشق نمیگویی، ای بانوی غمگین !

کلمات میان دستان تو پر پر میزنند

مگذار که دستانت با دستان من بی اعتماد شوند

مگذار به فراموشی سپرده شویم

مگذار که ستاره گان شب کور ، سینه ی پر مهرت را

سرد وتهی سازند

چرا از عشق نمیگویی _کعبه وبتخانه ومعبد گم شد

درخت اقاقیا گل داد

نسیم به باغ پیروزی دمید

دشت شقایق به رنگ نشست

چه خیالی در سر داری ؟

د ل من جای گره خوردن عشق است

تنم خواهش یک نطفه

مرا به میهمانی قلبها دعوت کن ،د لم از غربت مرغان گرفت

مرا بباغ عشق ببر ، سر گردنه کوههای بلند

از شب جنگل بیرون آی ، چراغ مهربانی را برگیر

پلکان آجری خانه من ، بسوی معبد عشق میروند

و به پیام ملکوت

در سفره ام نان وعشق را نهاده ام و........

( دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت )

.............ثریا .اسپانیا . دوشنبه و....

در بستر یماری !

.

یکشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۸

پراکنده ها

در زمانی که مادر یا مادر بزرگ میشوی وبامردی برخورد میکنی !

اورا دوست داری اما او باید درهمان پرانتز دوستی باقی بماند اگر چه

هیچ چیز بتو ندهدویا عشقی را بتو تقدیم کند واژه دوستی برایت کافی

نیست ، اما توبخودت تعلق نداری مدار زندگیت را طی کرده ای ،

وحال به خا نواده ای تعلق داری که ترا درمیان گرفته اند اگر کمی

بیشتر بخواهی پایت را از آن پرانتز بیرون بگذاری قبل از همه خودت

زخم خواهی خورد ، اول سرخ میشوی وسپس زرد ، همان بهتر که

آنها ( دوست باقی بمانند ) وتو آنهارا سر پرستی کنی مانند فرزندانت !

هر چند که مدار زندگی فرزندان دورخودشان میگردد وتو در پشت آن

ایستاده ای آنها کانون زندگی خود را دارند وتنها گاهی تو میهمان عزیز

ومحبوب را دعوت میکنند ویا به میهمانی تو میایند ، سپس ساعتها ؛

روزها ، هفته ها، ماهها ، در انتظاری ودر آرزوی یک پر انتز بازشده

که ترا درآغوش بگیرد!!!. آه ...دختر گنده ! توهنوز یاد نگرفته ای

که پیر شوی ؟ وهنوز از شکوه پیری بیخبری ؟ واین رودخانه عشق از

کجا سر چشمه گرفته وبه کدام دریا میریزد ؟ !

......................

عده ای عدات دارند که همیشه روی صندی ویا یک تشک بنشینند روی

باسن خود زندگی کنند تا بمیرند ، هر گونه تلاشی برای آنها حکم مردن

را دارد .

...................

روزی مردی نیک نفس وریاضت کش در گوشه ای نشسته بود جوانی

بسوی او آمد وگفت : مرا راهنمایی کن ،

آن پیر روشن ضمیرپرسید : فرزندم ، آیا دروغ گفتن میدانی ؟

جوان پاسخ داد ، دروغ ؟ پناه برخدا هیچگاه ، هرگز !

مرد بزرگ گفت : پس برو ویاد گیر ، هرگاه آنرا یاد گرفتی به نزد من

برگرد چرا که از عهده کاری بر نیامدن ،فضیلت نیست بلکه ناتوانی

است .......وخوشبختانه دروغگویی تنها حیوانی است که درباغ

وحش ما پیدا میشود .

...................................ثریا .اسپا نیا. یکشنبه