سه‌شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۸

مسافری با یک سبد سبز

از زمانیکه پیکر تودر این جایگاه متعلق به فرعون خوابیده ، اتفاقات

بیشماری روی داد ، رهبران همگی ماداالعمر بر کشورها ، حاکمند

آدمهای تازه ای پای بعرضه دنیا گذاشته اند بردگان کاخ نشین شده اند

بسیاری از سر زمینهای قدیمی رو به ویرانیند ، آدمهای بزرگی در

آغوش خاک آرمیده اند ، با همه اینها ، تو از سکوت خارج نمیشوی

سوگند تو شکسته شد ، هدف وآرمان تو گم شد ، آیا میشود که نقاب

از راز های نهانی برداری ؟ وما را آگاه کنی ؟ آیا هنوز قلبت میطپد؟

آیا دلت بر چهره های سوخته وجانهای آتش گرفته میسوزد ؟ آیا هنوز

هم میگریی ؟ آیا شده گاهی از خوابگاهت بیرون بیایی وببینی که :

مردکی مرشد شده ، پسرکی فرمانروا  آش شورا در دیگ خبرگان

میجوشد وحکم صادر میکند ، دین مرده ، ایمان برباد رفته ، خزانه

خالی مردم شریف درمعرض هتاکی، وطن در معرض نابودی.....

یک سبد سبز درانتظار یک میراث سه هزار ساله .

زندانها انباشه از زنان ، مردان وکودکان ، ملتی ستم دیده ودست بسته

در حقارتها وا سارت ، شکمها باد کرده یا ازگرسنگی یا از انباشته

شدن گوشتهای لذیذ وارادتی ، زنانی که تو آزاد کردی اولین قربانی

جوانان دومین قربانی ، زبانها بریده وسر ها بردار ، قربانگاها پنهان

وسیه فام ترین وتاریکترین دوران تاریخ یک ملت .

آیا گاهی توانسته ای سر ی به آنهائیکه دوست داشتی بزنی ؟ کسانیکه

به دنبال تو رفتند  ویا همگی بانتظار روز رستاخیز درجایگاه خود

خوابیده اید ؟

سالها میگذرد که توخاموشی ، تو زبان د اشتی ، خوب حرف میزدی

بگذار یکبار دیگر صدای ترا بشنوم  بگذار یکبار دیگر ترا ببینم ،

نه همانند یک شکل موهوم ویک مخلوق محروم بلکه با گوشت و

پوست واستخوان وهمه علائم زندگی ، برگرد ، برگرد ، تنها یکبار

دیگر برگرد.

دیگر دلیران سرودی را تکرار نمیکنند قلب آدمها از حرکت باز

ایستاده ودهان شعر وموسیقی بسته شده است سواحل سر زمین ما

گم شد ،  از روزیکه تو آنجا آرمیده ای.

.........ثریا .اسپانیا

دوشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۸

گشته ایم ، یافت می نشود

در  پشت شب تاریک ؛ دستهای خودرا مخفی نگاه داشته اند

چه یاس آور است این حقیقت دردناک

حال چگونه اندیشه هایم را بگشایم؟

در زمینی که میبینم ، زنده های امروزی

مرده های فردایند

تفاله ها ی ریخته شده از یک حجم بی عفتی

قلبم در کینه های مخدوش زمان گم شد

کسی به خطوط شیشه ای قلبم دست برد

واعتبار نازک آنرا شکست

کسیکه ( اعتیاد) داشت به خوردن کپسولهای مسکن

او روح خودش را گم کرده بود

وروح را نمیشناخت

خود دریک جزیره تاریک ، در ظلمات تبعید

شده بود یک تبعید ابدی

........

حال صبورانه  ، بر  تنه بزرگ  یک درخت

تکیه داده ام

ویاد آن افیونی  را فراموش کردم

آن عارف ، سالک  بلند اندیشه

دیگر درانتظار ظهور انسان دیگر ی، نیستم

روزها را زیر قار قار کلاغان که روح را

به ورطه نا امیدی میکشانند

به شب میرسانم .

........... ................................

به دوستی گفتم : از این یکی دیگر توقع نداشتم !

گفت : چرا نداشتی ؟

اینهم مانند همه آنهائیکه میشناختی

هنر ؛ نویسندگی ! شاعری ! را وسیله قرار داده اند

تا خوب برگرده مردم سوار شوندوخوب بچرند

مضراب ، آرشه ، میخ ، وسیخ خودرا آزاد گذاشته اند

تا به خدمت هرکس که بیشتر بدهد  به همان سو بچرخانند

تو چقدر ساده اندیشی ؟

آنها با دژخیمان وآدمکشان هم کاسه وهم پیمانند

در غیر اینصورت خودشان نابود میشوند ونمیتوانند اینگونه

پروار شوند ، یک قدرت مافیایی نامر ئی از آنها حمایت

میکند ، توقع خود را آز آنها کم کن وبه دنبال انسان خوب

بگر د،

گفتم : گشته ایم ما ، یافت می نشود.

...........ثریا اسپانیا ،

.............

 

یکشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۸

وهم سبز سبز

» نام برگرفته از شعر فروغ فرخزاد « تمام روز درآ ئینه گریه کردم

.................

دیگر سخنی از هم آغوشی گلها نیست

سخن از هم آغوشی دوپیکر

وسخن از خوشبختی گل سوسن

باد همه را با خود برد ، حتا زندگی مارا

دیگر سخن از عریان شدن نیست

در رواق سیاه باید پوسید

زیر سایه برگهای زرد شده وکهنه کتاب

العلم ووالبلا ......وفتوای جنت ماب

باید بی نفس بود ، ساکت بود

نظام پرابهت ونماز آنرا نباید پریشان ساخت

حقیقت را درمیان اوراق پوسیده وزردشده

باید یافت نه در آئینه صافی ، نه در زلال روش آب

..........

تمام روزرا گریه کردم

خاطره ها جویده جویده

درکنار حماسه ها وپوشیده از یک غرور شکسته

در انتهای بن بست بی ایمانی ،نهال بیخودی را

درجانم میکاشت

باید بنشینم به تماشا ی عبور سگهای درنده

اسم خودرا از آ ئینه پاک کردم

آنرا به دست باد دادم

بانتظار زمانی بودم که :

دریچه های مهربانی باز شوند

و..... بسته ماندند

باید نشست  وبر جنازه ها گریست

جنازه های زنده که راه میروند

در عمودی وسپس به افقی ختم میشوند

در امواج تاسف وشرم بالاو پائین میشوم

و...هنوزم چشم بر پنجره های بسته دارم......

..............ثریا. اسپانیا .یکشنبه غمگین

شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۸

سکون ، یا سکوت !

روی صندلی افتاده ام وپاره های خاطره هارا میجوم ، یک نقاشی به

دیوار اطاق  آویزان است  یک گل لاله بزرگ که گویی میخواهد از

قاب جدا شده وخودرا رها سازد ، نقاشی مانند شعر نیست به صخره

زنجیرها بسته نشده  اما همه چیز درآن نظم دارد ومرتب است .

سکوت برمن سنگینی میکند به سر وصدای بیرون اعتنایی ندارم

شکوهی ناشناتخته برمن سایه انداخته چیزی در درونم مدفون است

مدتها سعی کردم آنرا بیرون بکشم ودر میان چنگالهایم نابودش کنم

ونگذارم زاد ولد کند اما روی ذهنم خوابید ، نمیدانم شاید روزی

برایم ثمر بخش باشد  پس از مدتها کشمکش شاید روزی توانستم دست

روی آن بگذارم وا ستفاده اش کنم ، خطوط این نقاشی مرا قانع میکند

که سرانجام منهم میتوانم یک تابلویی از نوشته هایم درست کنم .

امروز نمیتوانم مشتم را گره کنم وباکسانیکه نمیدانم به کدام سو در

حرکتند همراه وهمگام شوم گاهی جمله هایی به مقتضای ا وضاع

میسازم اما علتی برا ی مبالغه ها نمیبنم .

من با احساس طبیعی خودم ، بودن خودم واینکه چه بوده ام وچه هستم

به راهم ادامه میدهم وبر این پندارم که باید هنر زیستن را یاد گرفت

بدون آنکه فکر کنی چقدر دیگر میتوانی زنده بمانی به اطرافیانت

آرامش ببخشی .

عصر پائیز است درها وپنجره ها بازو بسته میشوند همچنانکه باز و

بسته میشوند در میان آنها منظره هایی میبینم که گاهی مرا به گریه وا

میدارداین منظره ها از این پنجره ها جدا نشدنی هستندودراین حال است

که تنهایی ، بیکسی ، وکنار افتادگی ما بنظر میرسد، کنار افتادگی ما از

یک نقطه ، شاید سزوار آنیم این یک حقیقت است ما سر خود را باینسو

وآنسو میگردانیم روی یک اسب سکندری میخوریم وهنوز نمیدانیم در

کدام جاده ویا کدام چاه سرنگون میشویم .

رفته رفته گذشته ها از من بریده میشوند امروز درکنار زنان ومردانی

دارم راه میروم که به آزادی از کنار پنجرها از شکاف درها وکوچه ها

با ر احتی میگذرند ، آواز میخوانند ، پای میکوبند ، میرقصند ، چرا

مانباید مانند آنها باشیم؟

من دارم کم کم با آنها یکی میشوم اما برایم دردناک است نمیخواهم خود

را رها کنم وهمه آنچیزهایی که جمع کرده ام به راحتی از دست بدهم ،

درست است که احساس آرامش ،سکون وقدرت وچیرگی میکنم و

بخیال خود روی یک زمین استوار ایستاده ام ، اما این زمین متعلق به

دیگری است به حکم غریزه کامم را شیرین میکنم اما سبک وزنم  و

احساس میکنم میخواهم همه این نعمتهارا با خود به آنسوی مرزها ببرم

وبه دست کسانی بدهم که درمیان آنها زاده ورشد کرده ام.

میل ندارم احساس کنم که این پایان راه ماست وپایان زندگی یک ملت .

........ثریا .اسپانیا .عصر جمعه ........

 

جمعه، مهر ۱۷، ۱۳۸۸

پاهایم را کجا بگذارم ؟

پاهایم را کجا بگذارم ؟

زمین میغرد میلرزد وفریاد برمیدارد که:

بر زمینی که از آن تونیست منشین

درکجا زاده شدم ؟

میان خاک یک دشت بزرگ وتابش خورشید

دور از دریاهای تیره بی ایمانی

کنار کوههای نیرومند حقیقت

در شهری بزرگ که کوچکتر از یک ذره بود

منزلگه عقابهای خسته

جایی که شلاق را نمیشناخت

وخون نمی طلبید

کنار مادیانهای نجیب

اسبهایی که شیهه میکشیدند

سوارانی که همیشه پای بر رکاب

از راههای پر برکت باز میگشتند

آسمان صاف  جلوه گاه ستارگان

سحرگاهان ، نور سپید بر سیاهی شب نقش میزد

قدم هایم استوار بودند

گامهایم محکم

وسر به آسمان پرستاره داشتم

اینجا ، بوی فاضل آبها

فریاد میکند که :

پایت را برزمینی مگذار که از آن تو نیست

.........

ثریا .اسپانیا . جمعه

 

چهارشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۸

خانه ، خانه توست

امروز روز بزرگی است ! شهرک ما جشن گرفته برای بانوی مقدس

زنان ومردان با لباسهای شیک و نو بعضی ها با لباسهای محلی روی

صندلیهای مشخصی نشسته اند ، فاصله ها معلوم است ، متشخصین!!!

وصاحبان کار وکسب در جلو روی مبلهای سفید نشسته اند ودیگران که

تنها عضو علی البدل یا چرخ پنجم درشکه میباشند در ردیف های بعدی

جای گرفته اند از صبح زود همه راهی میدان شده اند در نزد خداوند و

خانه پر برکت او هم جداییها حاکمند ! من خودم را به بیماری زدم ،

نرفتم ، بت پرست نیستم ، از شبکه تلویزیون محلی برنا مه را تما شا

میکنم کشیش دارد حرف میزند او به برتریش اعتماد دارد ومیداند که

پس از سخن رانی بزرگش همه را در یک خیال میگذارد داستانهای

سرگرم کننده  ، بدون معنی ومفهموم دنباله دارواو خوب میداند که دارد

یک تکه یخ را درون دهانش آب میکند.

حال امروز نوبت من است تا پیش از آنکه نفله شوم لحظه هارادر یک

کشش وکوشش ناگفتنی ثابت نگاه دارم  شاید آنها ماندگار شوند روزی

همه از هم جدا خواهیم شد ، جدا تراز امروز باید از ناهما هنگیها دور

باشم از نفرت هم کنار بکشم تنها از آدمهاییکه قدرت ساختن هیچ  -

تصویر ذهنی پاکی ندارند دوری کنم ذهنها درهم ریخته هیچکس

نمیداند به کجا میرود وچرا میرود با یک ایده ناگهانی دورهم جمع شده

سپس پراکنده میشوند نمیدانم چرا ؟ من سالهای سال است با گامهای

ثابت خود قدم برداشته ام درست وکامل زاده شدم به دوراز نفرتها

وناهنجاریها ، حال این روزها را باید کوشش کنم زمانی فرا خواهد

رسید که قدرت این تک گوئیهارا هم نخواهم داشت وشنونده ای هم

دیگر نخواهد بود  امروز زندگی ما ناقوسی بزرگ است که ضربه

میزند وغوغا  وگزافه گویی ها وفریادهای یاس درعمق دلها را

میلرزاند ، درآنسوی دنیا در سر زمین مادریم گورها زیر رو شدند

وچه بسا گورمادرمنهم گم شده وگور پدرم ناپیدا  حال آدمها به دنبال

یک نظام دیگر ند واشاره هایی دارند ، نظمی دیگر یک اشتباه بزرگ

همه چیز را بهم ریخت وتکرار یک اشتباه دیگر ، چگونه میشود آنها

را قانع کرد وبه آنها گفت : چه بسا روزی مجبور باشید در یک صف

طولانی در میان فولاده ها به دنبال آب بگردید ، آن گروه حاضر و -

خرده پا که به دنبالشان میروید تنها جان شمارا میخواهند ونابودی 

شما را وبردن سهم بزرگتری از تکه های پر برکت آن خاک خوب

در آنجا آشوب هست ، گرفتاریها روی هم جمع شده اند و اندوه هم

هست نور سبز به هوا هم هست خورشید داغ هم هست دلهرها در

ریشه های نازک وا سکلتی رشته های عصب هم هست اما خانه توست

اینجا من به دنبال روبدشامبر صورتی ام میگردم وخواب گیاهانی را

میبینم که در زیر دریا گل میکنند وصخرهایی که ماهیها آرام در میان

آنها شنا کرده ومیگریزند صورت خودم را گم کرده ام من صورت

ندارم همه مردم شهر صورت دارند دنیای آنها حقیقی است اعتقادشان

نیز حقیقی است چیزهایی که دارند سنگین است  من همیشه درحال

جا بجا شدنم  بنا براین همه چیزهایی را هم دارم سبک وزن میباشند.

آنها با اطمینان روی زمین خود راه میروند وکمتر در پی جدایی از

یکدیگرند اتحاد ویگانگیشان غیر قابل تصور است دوستانی دارند که

میتوانند نزدیکشان بنشینند  وچیزهایی دارند که درخلوت بهم میگویند 

اما من فقط خودم را دارم واسمم را با این اسم چه دری را میتوانم

بگشایم ؟

به هنگام شب دربسترم یکی یکی را بیا د میاورم ستایشهای دروغین آنها

.کلماتشان مانندتیری در بدنم فرو میرود واشکم را جاری میسازد .

........ثریا .اسپانیا . سه شنبه 7-10-2009

جشن بانوی مقدس رزاریو !