سه‌شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۸

داغ فرسوده

هوا سرد است ، هوا داغ است ، باد سرد میوزد ، نه باد گرم است !

احساس میکنم مانند یک پروانه بر فراز  زمین وآسمان درحرکتم  ،

همانطوریکه نشسته ام ومینویسم سختی وحرکت آنرا احساس میکنم

هیچ میل ندارم را هی مخالف طبیعت  برگزینم اگر این ا حساس را

داشتم میتوانستم به سرزمینهای دیگری سفر کنم اما شاخکهای من کوتاه

ومحدودند هیچگاه میل ندارم درهمین حالت بمانم  ، بیزارم نمیخواهم

آدمی باشم که سالهاست در گوشه ای خزیده وبه تماشا نشسته است

در واقع من از جمله کسانی نیستم که رضایت باطنی ام را در یک جا

ویا دریک شخص خلاصه کنم با همه عدم تفاهمی که دارم باز تسلیم

باشم من سرکشی های زیادی داشته ام وهمه دنیایم را در میان دستهای

یکنفر نگذاشتم میخواستم همه سوراخ سنمبه های دنیارا ببینم  اما طرف

مقابل من همیشه خواب بود ویا خودش را بخواب میزد .

امروز فکر میکنم که همه هستی من قطره قطره فرو ریخت ومن سپس

پای به مرحله دیگری گذاردم امروز مرحله به ومرحله پیش میروم

بدون آنکه بدانم پایان راه به کجا ختم میشود میلی هم ندارم که بدانم

پایاآن چه نتیجه ای خواهد داشت وچگونه در هیبت یک آدم مجهول

وبی هویت در یک سر زمین گمنام به دیار نیستی سفر میکنم .

درگذشته زیاد میترسیدم بخصوص از محیط اطرافم  اما امروز با آنکه

خطر  از هرسو مرا تهدید میکند ابدا ترسی به دل راه نمیدهم .

در گذشته از آدمها بیشتر از تاریکیها میترسیدم  اما امروز آدمهای

اطرافم برایم بی تفاوتند دو دلی وتردید را کنار گذاشتم میلی هم ندارم

در وسط راه توقف کنم .

هر شب عده ای را مست وعربده کشان در قیافه های هیبت آوری

میبینم جوانانی را که سرخورده اند ، بیکار وبی آینده در زیر

شلاق ماموران امنیتی شهر زخمی شده گروه گروه به اتومبیلهای

بزرگ مانند لاشه گوشت رویهم میریزند کمترین آنها بین دوازده تا

سیزده سال وبزرگترین آنها بین بیست تا بیست وپنج ساله هستند ،

تا صبح در کوچه ها با شیشه های مشروب ارزان قیمت فریاد میکشند

وسپس بالا میاورند ودر کنارش فحش نثار همه میکنند ، زنان هرجایی

درهمان گوشه خیابان به آغوض مردان میخزند ودرمقابل چشم همه

رهگذران وهمسایه ها کالای خودرا میفروشند وپولشان را گرفته و

بانتظار بعدی میاستند ، هیچکس از هیچ چیز باک ندارد وهیچکس

نیست که برخیزد وبگوید  : هان : حقیقت این است ، آنگاه درخیالم

گربه های دزدی را میبینم که ماهیهای گنده را کش رفته  ودر حال

فرارند وعده ای در انتظار آن جایزه بزرگ نشسته اند همه بهم جایزه

میدهند وجوانان فراموش شده اند مردان وزنان پیر وفرسوده حاضر

نیستند صندلیهای خودراترک کرده وجایشان را به جوانان بدهند روی

همان صندلیها خواهند مرد .

گاهی که سری به نمازخانه هایشان میزنم خبری از آن شکوه وجلال خاج

و آن مرد بیچاره نیست اورا درگوشه ای در تاریکی پنهان کرده  و

در عوض مرتب به سرو وضع بانوی مقدس ورمیروند وباو زر وزیور

میاویزند .درمیان دود بخور عود نفسم تنگی میکند بیرون میایم و....

میپندارم که مردان خدا بیشتر دوست دارند عروسک داشته باشند

تا ایمان .

.......................................................

 

دوشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۸

چرا ، لندن

به سر وقت دفترچه های دیروزی وروزهای گذشته رفتم هنوز دراین

فکرم که روزی ! آنهارا مرتب کنم وبصورت یک کتاب دربیاورم .

نمیدانم آن روز کی فرا میرسد وآن روز چه روزی است برگ برگ

آنها را میخوانم وبیاد گفته آن فیلسوف آلمانی میافتم که میگفت :

» ما در زندگی درد مضاعف میکشیم ، یکبار خود درد ویکبار بیاد

آوردن آن « .

وای که چقدر از زندگی ومردم وحشت داشتم وچقدر آدمها بمن سقلمه

زدند  چقدر راهم را بریدند  چقدر درآن سوی دنیا وحشت آور بودند

چقدر گریستم ، چقدر ترسیدم از چشمان خیره شده آنها بر روی پیکرم

امروز دراین سرزمین ذهنم را با قطعات پیچیده درکاغذ وبه همراه  -

چهره  ظبط شده آنها مشغول میکنم .

آنها مرا لکه دار ساختند  فاسدم نامیدند با آن بو های چندش آور بدنشان

همه سعی داشتند یکدست باشند مانند شاگردان مدرسه اونیفورمها یی با

مارک های مشخصی میپوشیدند  هیچکدام جرئت آنرا نداشتند که  از

جای حرکت کنند  یا چیزی باشند  برای خوش گذرانی یک روزه خود

چقدر نیاز داشتند که دروغ بگویند وچه صحنه های مضکی را ایجاد

میکردند وچگونه من روزی یک صندلی میخکوب مینشستم وآنها تماشا

میکردند ، آن روزها تسلیم شده بودم  ، پوزخنده ها ، خمیازه های  -

دروغین  در  پشت دستهای پوشیده از انگشتری های رنگ ووارنگ

از  چشم من دور نمیماند ، از شدت خشم وغیرت میلرزیدم اما خودم

را به بی خیالی زده بودم تنها پناهگاهم همین دفترچه ها وقلم بود که

میرفتم ومینوشتم بر برگهای سپیدی که میدانستم هیچگاه بمن خیانت

نخواهند کرد

خانه ای داشتم که همه چیز درآن مرتب بود با همه این وجود ترجیح

دادم که آنرا رها ساخته  وبسوی قبله گرینویچ بروم و......رفتم  .

کنار رودخانه راه میرفتم ودعا میکردم گاهی از شدت یاس به ستونی

تکیه میدام  و نگاهی به آن رودخانه که مانند یک مار سیاه پیچ میخورد

میانداختم  و میگفتم مرا درشکم خود هضم کن ، تا دورترین جاها مرا

با خود ببر.

امروز روی این تپه نشسته ام  وفکر میکنم که بین من ودنیای گذشته

تنها یک ملافه کهنه ورنگ ورو رفته حائل است ........

.......... ثریا / اسپانیا ..... درجواب دوستی که پرسیده بود چرا مهاجرت کردم !

 

لندن

به لندن دعوت شدم ، چندان میلی ندارم بروم با آنکه عزیزانی را در

آنجا دارم وآرزوی دیدنشان بر دلم هست ، بعلاوه همه جای آنرا دیده ام

خیابان کنزینکتون که سالها درآنجا اقامت داشتم ، خیابان آکسفورد ،

جاییکه نفرت ، حسادت ، وشتاب وبی اعتنایی در یک ظاهر آراسته

درحرکت است ، دوستانم ناهارخوردن با آنها دریک رستوران ودر

هراس آنکه مبادا  بار دیگر نتوانیم دیگدیکرا ببینیم ، بعد به کجا بروم ؟

به موزه هایی که لباسها وانگشتر های رنگین وگران قیمت را به تماشا

گذاشته اند این لباسها را ملکه ها وشاهزادگان میپوشیدند به همراه

تابلوهای نقاشی که بارها وبارها آنها را دیده ام ، به همپیتون کورت

وبه دیوارهای سرخ حیاط آن نگاه کنم وبیاد بیاورم که چه سرها دراین

جا بباد رفته است ، درختان بهم چسپیده ومثلثهای سیاه برروی علفها

خوب ، میشود میان گلها وسبزه ها ودر آنجاییکه زیبا یی ها فراوانند

ساعتی آسود وجان خسته را روح تازه ای داد ، اما درتنهایی و

بیکسی شخص چه میتواند بکند  ؛ تنها بر علفها با یستم وکلاغها را که روی شاخه ها نشسته اند ویا میپرند تماشا کنم ویا خیره به باغبانی

شوم که با چرخ دستی مشغول جمع کردن برگها ست .

سپس ساعتها درصف دنباله داری بایستم وبوی عرق وحشتناک را

تحمل کنم ویا مثل بقیه مردم در اتوبوسها  مانند یک شقه گوشت

میان گوشتهای دیگر آویزان شوم ، به هر تالاری که پای میگذاری

باید پولی بپردازی ، نه بهتر است که این دعوت رضایتبخش را

از دیواره ذهنم پاک کنم وآسوده بنشینم دیگر سرگردانی روحی

بس است این نهایت زندگی است ، مستطیلها روی مربع ها قرار

دارند  همه جا همین شکل است اما درمیان این مربع ومستطتیلها

گلهایی نیز روئیده اند در یک دنیای خشن میان گاوها وعلفهای هرزه

نیز گلهای زیبایی دیده میشوند .

تمام روزهای ماه تابستان را از صفحه تقویمم پاره کردم حتی سعی

کردم روزها را نیز فراموش کنم .

تعطیلات تابستان تمام شد از امروز میتوان بانتظار پائیز بود فصل

دلخواه .

..........ثریا /اسپانیا/ دوشنبه

یکشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۸

تصفیه

برایم از طرف خانم شهردار دعوتنامه ای رسید که باید بروم ودرکلیسا

حضور بهمرسانم !!! در میان مشتی زنان ومردان ناشناس بنشینم وبه

سخن رانی مرشدی گوش بدهم که پولهای اعانه را درصنوق مخصوص

چگونه خرج گل وخرید زیور آلات برای تزیین کلیسا صرف کرده

است ! باید بروم وروی یک نیمکت زیر یک شمایل بنشینم وبرای جشن

میلاد مسیح خودرا آماده سازم وسعی کنم که انرا به واقعیت نزدیک کنم

واقعیت ؟ واقعیت کدام است ؟ باید عجله کرد نباید واقعیت هارااز دست

داد حتی بر فراز نوک تیز یک درخت کاج ، حتی درکنار آن پیرزن که

خم شده اما هنوز گوشوارهای الماسش را دودستی چسپیده است .

مرشد دستور مید هد که به چه کسی باید کمک کرد وبه کدام درخت

باید آب رساند وچه کسی را فردا باید بیرون انداخت ، دلم بهم میخورد

از بیرون کردن وتصفیه سازی اگر فردا ( اورا ) هم بیرون کنند او

که دیگر از مرز سی سالگی گذشته است ، بی اختیار دستهایم را بالا

میبرم ودر خلاء گویی به دنبال کسی یا چیزی میگردم ، نه ! نه !

او جزو تصفیه شدگان وجزو دسته آنها نیست اورا نباید بیرون کنند

نباید اورا درصف تصفیه شدگان قرار دهند .نه! نه! .

شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۸

میدانستم که :

آنر وز که :

باچشمان خسته واشگ آلود

با یک قلب رنج دیده

از دیار تو سفر کردم

میدانستم که:

در دیار تو هرگز درخت مهربانی

غنچه نخواهد داد

میدانستم که :

اشکی درپشت سرم از چشمی نخواهد چکید

میدانستم که:

هیچگاه وهیچکس با من هم آواز نخواهد شد

......

آنروز که از دیار تو دردخیز تو گریختم

میدانستم که :

دارم گهواره تکرار ها را ترک میکنم

در آن دیار ، در آن سر زمین ، من بودم وتو!

در سرزمینی بی بهار ، بی شکوفه

آخرین سفرم ، باز آمدن بود از چشم اندازهای امید

باز آمدنم ، بی امید وبی بشارت گذشت

درکرانه زندانی بزرگ که روح را درحجاب

وحشت میکشت

........

ابهای دشت آلوده وبغض تابستان ، بی گریه

همه چیز دریک کلام ، یک آیه خلاصه

، ومن.... عاشق پریدن وپرواز

درشکوفایی یک معجزه

سپس باحیرت به جهنم نگریستم

دردریای بیگانگان تن به غسل پاکی دادم

تا شر گناهان ناکرده را

از چهره ام پاک کنم

....................

گل سرخی دیدم که اشک درچشم

نمناک او ، خونش درآب روشن جاری

او فریاد ش را در شیاره درختان

به همران باد ، ریخت

رودخانه میخروشید

امواج صدای او مرا بسوی دشتها بردند

دوراز تاریکیها

پرده روشن اسرار را دیدم

در میان طرحی خام

در دستهای بی بازو ...... و.....

دلم برا ی آن گل سرخ ناز سوخت

برای پژمرده شدنش

در هیاهوی هیچ !

......................................................

ثریا /اسپانیا . شنبه

پنجشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۸

و.....بقیه داستان

نسبت به همه چیز بی اعتنا وبی اعتقاد شده ام ، چشمانم همه چیزها را

دیده است چشمانی که روزی آنها را به بادام تشبیه میکردند حال امروز

تا اعماق وریشه زندگی رفته وهمه چیز را مییند دیگر سرمای دی یا

نسیم جانبخش اردیهشت  یا هر فصل دیگری مرا از جای نمی جنباند

وجودم به صورت یک کلاف ظریف در یک گهواره قدیمی آرام آرام

میگردد وروحم در اطراف کسانی که ازخون خودم ریشه گرفته اند

دیگر هیچ خشونتی ووحشت تیره ای درمن نیست روزها اکثرا بالباس

خواب ودمپایی مانند مادرم در خانه میگردم خواه تابستان باشد خواه

زمستان دیگر از خانه وخاندان مرغها وخارستان گلهای خود رو و

وحشی وقت نمیگیرم ، از پشت پنجره به بلندای دور دست مینگرم

وزمانی که مرغان به تحریر آوازشان مییپردازند گویی به همراه هوا

آواز اآنها به زمین فرود میاید زمانی وقتم را به راه رفتن  درمیان چمن

ودرختان  وتماشای پرندگان میگذرانم از کنار ره گذرانی میگذرم که

سرشان باخودشان گرم ویا کناری چمپاتمه زده اند .

امروز تنها از اطاقی به اطاق دیگر میروم باخود میگویم بخواب ،

خواب را دریاب تا کمتر بیدار بمانی  ونیستی وزوال دنیا را ببینی  ،

خسته ام گاهی با تمام وجودم از زندگی میخواهم که پنجه های خودرا

غلاف کند  وبرق وزیور خود را بپوشاند وبگذرد.

دراز میکشم  درختی را نشانه میگیرم وبا خود میگویم زمانی که چشمان

من بسته شوند چشمان دیگری باز هستند تا این درخت را ببینند آن

چشمان دیگر ، فراتراز من خواهند گذشت  شاید آنها ندانند که وطنشان

هندوستان بوده یا دیاری متشکل از اقوام گوناگون با یک وجه اشتراک

زبانی  سپیده دم بر میخیزم تا عرق شبنم را روی گلهای ارغوانی ببینم

یا شاخه گلی را که درگلدان نهاده ام برگهایی را تماشا کنم که ستارگان

را پشت سر خود پنهان داشته اند درختان بی حرکتی که تنها ایستاده اند

صدای فوران آبجوش درکتری به من میگوید که هنوز زندگی در

رگهایم جریان دارد وبدینگونه است که زندگیها گاهی از میان اندامها

بیرون میروند وبه پیش رانده میشوند ، فریاد را فراموش کرده ام زمانی

کوتاه از تحریک یک خوشبختی زود گذر آکنده میشوم فریاد کوچکی

از دل میکشم ، نه بیشتر اوقاتی را صرف کتاب خواندن میکنم آن زمان

سنگینی گذشته مرا رها نمیسازد سنگینی عشقها ، سنگینی عاطفه ها ومن .......

در شیشه تاریکی به آتشی میاندیشم که برایم افروختند  آتشی که از

شاخه یک پیچک نازک بالا رفت بهارش تمام شد وخزانش با خش خش

عبور ومرور برگ زرد درختان شروع شد .

بندرت میتوانم بفهم  چگونه میشود  به دور یکدیگر جمع شد و

نگذاشت برخوردی ایجاد شود .............

ثریا/ اسپانیا / پنجشبه .