چهارشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۸

یاد گرفتم

عزیزم ،

امروز سر انجام یاد گرفتم که بی رحم باشم ! تعجب نکن بیرحمی

اولین درسی است که باید در این دنیا یاد بگیری ، حال رنودی که مرا

از قدیم میشناند لابد با خودمیگویند : طفلک بیچاره دیر بفکر افتادی از

همان روزهای بچگی در میان کوچه وپس کوچه های زندگی میبایست

یاد میگرفتی که چگونه بیرحم باشی خوب ضرر را از هرجابگیری نفع

است .

اولین تجربه این بیرحمی را با موجو داتی امتحان کردم که از من

ضعیفت تر وبی زبان تر بودند ، سر گلهای باغچه خانه ام !!! آنها هیچ

گناهی نداشتند کمی زرد رنگ شده ویا بوی پائیز را شنیده بودند خشم

همه وجوم را گرفته بود وبا بیرحمی ! همه آنهارا از ریشه بیرون

کشیده ودرون کیسه های پلاستیکی انداختم ، همین الان سه کیسه ساقه

وگل وبرگهای تزیینی درون کیسه ها  جلوی من نشسته اند .

ما دردنیای بیرحمی زندگی میکنیم بچه مافیای دیروز امروز قدرتهای

بزرگی شده اند ومن درمیان آنها غریبه هستم همه نوع آنرا میتوان

دراین دیار دید ، روسی ، ایتالیایی، کولی ، هلندی ، سوئدی، الجزایری

وغیره و ......غیره که نام بردن از آنها جریمه دارد.

بیزنس خودشان را دارند ،بیزنسهای که نامش خرید وفروش

است وکالاهایی که برای از بین بردن ملتی کافی است ، آنها

کلوپ خودشان را دارند ، رستورانهای و.سالنهای بزرگ

خودشان را دارند ، کشتی های تفریحی ، جت های شخصی وخوب

صد البته بادی گاردهای حیوان صفتی که ترا یک لقمه میکنند .

یا بآنها ویا برآنها واگر نمیتوانی هیچکدام از این دوباشی باید سرت را

به زیر بیاندازی وبه هنگام راه رفتن تنها به زمین چشم بدوزی واگر

یکی از آنها بتو برخورد وبه توتنه ای زد وترا دریک جوی آب متعفن

انداخت باید بلند شوی واز او تشکر کنی که بتو این افتخار را داده است

اگر با آنها باشی وطبق دستوراتشان عمل کنی اولین کار یکه برایت

انجام میدهند چند بادی گارد حافظ تو ودر حقیقت جاسوس تومیشوند

سپس بتو کمک میکنند که بیزنس تو پر برکت شود مشروط بر اینکه

هر هفته در متینگها ؛ درپارتیهای کمک به انواع واقسام حیوانات دیگر

وروزهای مقد س یا درکلیسای خودشان ، یا درکنیسا ویا درمساجد ویا

در مراکز روحانیت حضور بهم رسانی غیبت تو غیر قابل بخشش است

سپس بزرگ میشوی هروز بزرگتر دوربینها روزنامه ها مجلات

عکسهای تو وخانواده ات را به دیگران نشان میدهند ویک لقب بزرگ

استادی ویا دکترا...بتو میدهند حال یا استاد کیسه کش حمامی ویا استاد

بنای معروف که قبلا کاخی رفیع و.بلند ساخته ا ی ؟!.....

خیال نکن دوباره مینشینم وبرای یک ساقه گل پژمرده اشک میریزم

اشکهایم را پنهان میکنم .............

خیر عزیزم من یاد گرفتم بیرحم باشم واز همین الان دستکشهایم را

میپوشم وقیچی باغبانی را به دست گرفته ونفس کش میطلبم .

...........ثریا اسپانیا / از دفتر یادداشتهای روزانه

 

دوشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۸

برای تو که خیلی دوری.....

دوست عزیز !

اینجا ، دراین اطاق خالی ومنتظر ، خبری از صندلیها ومبلهای طلائئ

نیست گلهای کاغذی به رنگ سبزو زرد وبا رنگهای رویایی برابر دیوار

پراکنده اند روی میز کوچک چند کتاب چیده شده است ودرمیان آنها

همه چیزهایی است که من درخواب هم خوانده ام ودرهمه حال گاهی

از اوقات پیشگویی هایم درست از آب درمیایند.

من زاده کجا هستم ؟ سرزمینم کجاست ؟بطوری طبیعی روی این فرش

ضخیم ماشینی راه میروم وآنچنان آسان روی صندلی می افتم که خیال

میکنم اینجا زاده  شده ام ، این حس خوبی نیست  اما سالها ست که

از آنچه داشته ام دورافتاده ام  نه دراین درخشش وبوهای متضاد حس

خوشی بمن دست داد ونه بوی قائوت زادگاهم به مشامم رسید .

دارم اندک اندک میشکنم به همانگونه که یک ساقه کاکتوس با برگهای

تابیده اش میشکند صورت برداری از دارییم دراین دنیا کار آسانی است

چند صفر ویک هیچ ، میان گروهی ناشناس میگردم ، میان سبزه ها

درختان سر بفلک کشیده وسر سبز وبوته های پرگل وزنانی که محکم

و مستیقم کنا رمردانشان ایستاده اند ، همه رنگی دارند ،

باز بار دیگر از پنجره کوچک به داخل تونل زمان نگاهی میاندازم

تنها انعکاسی را ا حساس میکنم که سالها باد آن به چهره ام خورده

است ، اشکال ناشناس وآدمهایی که بی تفاوت از کنارم میگذرند

وزمانی بر میگردم به تصویرم که درقاب نشسته نگاه میکنم خودم

را می بینم که دارم سرزنش میشوم  ، یک احساس ناخوش آیند ،

احساسی که میتواند همیشه درمن وجود داشته باشد ، صدها توانایی

درمن جهش داشته که همه را ازدست دادم  حال سست واندهبارم

پاگیر شده ام  اما هنوز جریان دارم گاهی به آنسوی زندگی راهی

میزنم باز بر میگردم وبخود میگویم  ، بیا ، هنوزهم میتوانی راه

بروی گاهی هیجانهای شدیدی که میشناختم  بمن دست میدهد ودوباره 

بال مبزنم، همچو گیاهی دررودخانه زندگی روان میشوم ونمیدانم

به کدام سو جریان آب مرا میببرد .........و نوشته هایم به دست

باد میرسد شاید روزی باد کارت پستالی بعنوان سپاس و تشکر برایم

پست کند !! ؟ .....و داستان همچنان ادامه دارد .

........ثریا/اسپانیا /دوشنبه

یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۸

هفت آسمان

من ، به میهمانی خدا رفتم ، از اندوه کناره گرفتم

تاصبح درلباس سپیدم بانتظار نشستم

از سر عشق باخبر بودم

اما ازلذتها به دور

سپس صدای او بود و...دیگر هیچ

نور پیداشد ، عشق پیدا شد

بر خورد دوخواهش ودوتمنا

در لابلای نور مهتاب

برخورد تنهایی یک روح و...

فتح یک جام عشق

فتح یک بازار  ، فتح یک شهر

و فتح دنیا به دست او

........

طلوع آفتاب ، از حاشیه دریا بالا میامد

صدایی درگوشم پیچید ،برخیز ، موقع برخاستن است

برخیز وبشتاب بسوی رمیدگان

هنگامیکه با آنها همرهی

شاید درخشش خورشید بیشتر شود

وگردونه گردان امان بدهد

وتلخی ها از یاد بروند

برخیز زمان برخاستن است

......

ضربان تند قلبم  .صدای وزش بادی که

مرا بسوی

خود میخواند

برخیز !

برخیز وبرگهای زرد خزان زندگیت راجمع کن

شعله ای برافروز

وبه قانون جاذبه خاک اعتماد کن

برخیز آخرین نوررا که از حیات تو سرچشمه گرفته

مانند یک قطره باران ، مانند نسیم خنک سحری

نثار آن از دست رفتگان کن

باید باهمه مهربان بود

وتو مهربان باش

بیشتراز آنها که باتو دشمنند

برخیز

...........

از شکاف زمین اورا فریا د میکنم

تن تبدارم را باو عرضه میدارم

تمنای جرعه ای آب دارم

از دوردستها مشعلهای هفت آسمان را

میبینم

که به میمنت این پیوند

نور میافشانند

..........ثریا /اسپانیا .یکشنبه

جمعه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۸

که عشق اول فتاد دردلها

خوب ! عزیزم ،

از تو سپاسگذارم که شریک همیشگی کارهای  بی تجربه وگاهی بقول

خودم تهور آمیز من بودی ! حال میل دارم فصل جدیدی را آغاز کنم

وشکل گرفتن این تجربه جدید رویهمرفته  نامعلوم وچه بسا وحشت آور

باشد  یک قطره تازه ا ی را که درحال شکل گرفتن است بی نام وبی

نشان .

دراین بعد ازظهر داغ دراین خیابان پر سر وصدا خیال نکنم که به همه

آرزوهایم رسیده باشم  اشک ریختین من درکنار باغچه ام تنها گلها را

میسوزاند ، خشمی ندارم که آنرا خالی کنم اطاقم بوی بی کسی وبوی

تنهایی را میدهد ومن درجاده های غریب غربت سر گردان ایستاده ام

به زنان فربه  وپر خور این شهر که شالی بر شانه یا برکمرشان بسته

به سینه های بادکرده وبرآمده ولخت  وگلهای سرخ وآبی وزرد رادر

میاتن موهای انبوهشان فرو برده اند ، منیگرم  وفکر میکنم که آن علاقه

قدیمی وشدید دوران کودکی وجوانیم  در این سرزمین بخاک سپرده

شد ، سالهای عمرم آرام وچه بسا ثمر بخش بوده باشد ، درختانی که

کاشته ام میوه داده اند ، پسران ودخترانم همانند میوه های رسیده در

زیر تور آبی آسمان زندگی خود نشسته اند آنها با قدمهای بلند تراز من

راه رفتند  وجلو افتادند .

اینجا درحال حاضر در یک خانه بیحوصله  ، اسیرم  درجشن میلاد

مسیح به تبعیت از این قوم یک شاخه کاج مصنوعی را دربالای

بخاری آویزان میکنم  وهرسال می ایستم درمقابل سال نو وپرده ها

را بالا میزنم وگلهای سفید را جمع میکنم  تا دوباره درماه مارس بر

بالای بخاری به همراه چند شمع بچینم وآخرین هراس ووحشت خود

را در زیر لب زمرمزمه کنم .

همین الان قیچی باغبانی  دردستم وکنار باغچه ایستاده ام  واز خودم

میپرسم  که سایه بدبختی ما از کجا شروع شد ؟ وحال کدام ساقه را

ببرم ؟ .

از پیکرم خسته ام  واز زندگی  وراههای بی امید آن  همیشه مادر بودن

ومانند یک سگ پاسیان  کودکان خودم را پاسداری کنم ، واز چشمانی

که بر ایوان خانه ام همواره درچرخش هستند بیزار وخسته ام.

حال به کتابهای قدیمی روی آورده ام ومیخواهم دوباره زندگی ام را در

میان اوراق کهنه آنها پیداکنم ...........

..........ثریا .اسپانیا

پنجشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۸

غم نامه

در آن باغ بزرگی که پرندگان برای نفس کشیدن وپراکنده شدن درهوای

آزاد ، به هنگام سحر بر بلندای بامها ودرختان تنومند ، آواز سر دادند

امروز گروه گروه  درچنگال  تیز وتند مردان قوی پنجه وناشناس ،

کشته میشوند  گاه باهم دسته جمعی ، گاه یکی یکی .

هنوز چشمانشان به آسمان آبی خو نگرفته بود  که بسته شدند آنها ،

آن مردان مانند گربه های سیاه آهسته آهسته  به میان بوته های گل

خزیدند وپرندگان را شکار واسیر کردند ، با یک پرش  ویا بر فراز

درختان وتپه ها خاکستر داغ پاشیدندتا پرندگان ترسیده وفراری شوند

آن جوجه ها تازه سراز خواب برداشته درهوای آقتابی وصاف با

حسرت  با یکدیگر آواز میخواندند گاهی پرواز میکردند ویا درهمان

بالا بهم نوک میسائیدند گریختن آنها زیبا بود وپریدنشان دوست داشتنی

زمانی سرهایشان را بان سو وآن سو میچرخاندند وناگهان متوجه یک

شیئی ناشناس ، یک شئی سخت ومخصوص شدند ، عده ای آهسته

آهسته به لانه های خود که در زیر زمین ومیان بوته های جنگلی پنهان

بود خزیدند وبه شکوه گلها کوش فرا دادند واز دور به تماشای چهرهای

ارغوانی وسرهای کوچکی که درمیان باغچه ها افتاده بود مینگریستند

در میان دالانهای سر پوشیده وتاریک سایه های ناشناسی به سوی  -

ساقه های تازه رشد کرده میرفتند  آنهارا میبریدند ودرکشاله رانشان

فرو میبردند ، آن گلبرگهای لطیف ونازک  از لهیب آتش میسوختند

وگاهی رقصی زیبا مانند یک شکوفه تازه رسیده بر سر پر چین ها

انجام میدادند ودیگران به تماشای خونی می ایستادند که از گلبرگهای

غجچه های ناشکفته فرو میریخت .

درب باغ بسته بود حتی خورشید به سختی میتوانست  اشعه خودرا

از منفذهای درب آن به درون بفرستتد پرندگان از دوردستها به خورشید

خیره میشدند .چشمانشان مهره های زرینی بود که به آدمها خیره میشد

............. ثریا .اسپانیا . پنجشنبه

چهارشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۸

ستاره ، آی ستاره

شبی از دوردستها مرا خواندی ، از میان ستا رگا ن

نام مرا برزبان راندی

آن شب آسمان پراز ستاره بود

تو مرا بنام یک ستاره روشن ، اما تنها ، خواندی

درخواب بودم ، به صدای دوردست تو جوابی ندادم

صدایت پر طنین شد

دستهایت را بر پشتم نهادی

همه پیکرم ستاره شد ، بانوازش دستهای تو

سینه ام از شوق میلرزید

خواب بودم ، نه ، بیدار بودم

درمیان بازوان تو وحرارت بی پایان آن

صدایی برخاست

آسمان فریاد کشید ، کوهها غریدند

وهمه جارا تاریکی فرا گرفت

تو تاجی از ستاره برسرم نهادی

دستهایم پراز ستاره بودند

تو به آسمان رفتی

ترا صداکردند

کوهها ، دشتها وآسمان ورودخانه

دیوار بلندی مرا از تو جدا کرد

چشم گشودم ، ستاره ها به آسمان پریدند

تاج سرم گم شد

ماندم غمزده ، بی پیام ، بانتظار سحر

ویک .... معجزه دیگر

...........ثریا ، اسپانیا . پنجشنبه سیزدهم  اوت