شبی از دوردستها مرا خواندی ، از میان ستا رگا ن
نام مرا برزبان راندی
آن شب آسمان پراز ستاره بود
تو مرا بنام یک ستاره روشن ، اما تنها ، خواندی
درخواب بودم ، به صدای دوردست تو جوابی ندادم
صدایت پر طنین شد
دستهایت را بر پشتم نهادی
همه پیکرم ستاره شد ، بانوازش دستهای تو
سینه ام از شوق میلرزید
خواب بودم ، نه ، بیدار بودم
درمیان بازوان تو وحرارت بی پایان آن
صدایی برخاست
آسمان فریاد کشید ، کوهها غریدند
وهمه جارا تاریکی فرا گرفت
تو تاجی از ستاره برسرم نهادی
دستهایم پراز ستاره بودند
تو به آسمان رفتی
ترا صداکردند
کوهها ، دشتها وآسمان ورودخانه
دیوار بلندی مرا از تو جدا کرد
چشم گشودم ، ستاره ها به آسمان پریدند
تاج سرم گم شد
ماندم غمزده ، بی پیام ، بانتظار سحر
ویک .... معجزه دیگر
...........ثریا ، اسپانیا . پنجشنبه سیزدهم اوت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر