در آن باغ بزرگی که پرندگان برای نفس کشیدن وپراکنده شدن درهوای
آزاد ، به هنگام سحر بر بلندای بامها ودرختان تنومند ، آواز سر دادند
امروز گروه گروه درچنگال تیز وتند مردان قوی پنجه وناشناس ،
کشته میشوند گاه باهم دسته جمعی ، گاه یکی یکی .
هنوز چشمانشان به آسمان آبی خو نگرفته بود که بسته شدند آنها ،
آن مردان مانند گربه های سیاه آهسته آهسته به میان بوته های گل
خزیدند وپرندگان را شکار واسیر کردند ، با یک پرش ویا بر فراز
درختان وتپه ها خاکستر داغ پاشیدندتا پرندگان ترسیده وفراری شوند
آن جوجه ها تازه سراز خواب برداشته درهوای آقتابی وصاف با
حسرت با یکدیگر آواز میخواندند گاهی پرواز میکردند ویا درهمان
بالا بهم نوک میسائیدند گریختن آنها زیبا بود وپریدنشان دوست داشتنی
زمانی سرهایشان را بان سو وآن سو میچرخاندند وناگهان متوجه یک
شیئی ناشناس ، یک شئی سخت ومخصوص شدند ، عده ای آهسته
آهسته به لانه های خود که در زیر زمین ومیان بوته های جنگلی پنهان
بود خزیدند وبه شکوه گلها کوش فرا دادند واز دور به تماشای چهرهای
ارغوانی وسرهای کوچکی که درمیان باغچه ها افتاده بود مینگریستند
در میان دالانهای سر پوشیده وتاریک سایه های ناشناسی به سوی -
ساقه های تازه رشد کرده میرفتند آنهارا میبریدند ودرکشاله رانشان
فرو میبردند ، آن گلبرگهای لطیف ونازک از لهیب آتش میسوختند
وگاهی رقصی زیبا مانند یک شکوفه تازه رسیده بر سر پر چین ها
انجام میدادند ودیگران به تماشای خونی می ایستادند که از گلبرگهای
غجچه های ناشکفته فرو میریخت .
درب باغ بسته بود حتی خورشید به سختی میتوانست اشعه خودرا
از منفذهای درب آن به درون بفرستتد پرندگان از دوردستها به خورشید
خیره میشدند .چشمانشان مهره های زرینی بود که به آدمها خیره میشد
............. ثریا .اسپانیا . پنجشنبه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر