ساعت پنج صبح است ، از صدای ویراژ دادن موتور سیکلتها
بیدارشدم ! دراینجا شبهای تابستان کمتر میشود خوابیید
به باغچه کوچکم نگاه میکنم در هوای خنک صبگاهی نفس میکشم
از بالا ی بالکن نگاه به خیابان میندازم موتور رفته وماشین
پلیس درحال گشت است ، دیگر برای خوابیدن دیر شده است، در
باغچه کوچکم که به پهنای همه بالکن است چند بوته گلی که برای
آن جوانان وطنم کاشته ام نگاه میکنم آنها گل تازه ای داده اند نسیم
خنک به همراه نور روشن صبح بر آنهامیتابد وشکوفندگی همه باغچه
را فرا گرفته است چشمانم را میبندم واز فراز این ساختمانهای رنگ
شده زرد وآبی ونارنجی بسوی دیگری میروم ، به جائیکه برایم مبهم
اما اشنا حواسم باز شده ونسیمی که بر گلها میوزد پیام آنهارا به
هم میرساند چند اتومبیل در رفت وآمد هستند من گوشم بصدای دور
دست است ، صداهایی که میروند وبرمیگردند خنده مستا ن
وآواز های کوچه باغی خوش گذرانها در یک کوچه ویا خیابان و
در میان سیل رنگهایی که به هم میریزند ، حال دراین روشنائی صبح
که همه جار ا محصور ساخته من بامید چه رنگی نشسته ام ؟
چشمانم را میبندم ونمیدانم چرا به هند می اندیشم به جایی که شاید نیمی
از خویشانم درآنجا سکنی کردند خانه های کنگره دار کوره راههای
پر پیچ وخم وکلبه های لکنتی ساختمانهاییکه گویی مقوایی وموقتی
ساخته شده اند حالت شکنده وتباهی دارند دوآدم مفلوک ارابه ای را
میکشنددر یک جاده آفتاب زده عده بیشماری لنگ برکمر ویا ساری
برتن با شور سخن میگویند هیچ کاری انجام نمیدهند گویی زمان آنها
پایان یافته است بوی بد تنباکوی جویده شده از دهان بی دندان یک
پیر مرد که به جوی بی آبی ریخته میشود واو همچنان گرم تماشاست
باز میگردم بیاد او میافتم که چقدر این سر زمین را دوست میداشت
بر میگردم به کوچه های پر درخت وسر سبز خودمان کوچه هایی که
اعتماد وآسایش درانها موج میزد ومن هیچگاه به دورترین نقطه جهان
که اینجا باشد فکر نمیکردم سایه کمرنگی درافق پدید میاید یک دنیای
پلاسیده که دارد خودرا به زور جمع وجور میکند وباز من درهمان
کوچه ها سرگردانم درمیان باغها وباغچه ها کوچه های خاکی
اینها همه جزیی از سر زمین پرشکوه من میباشند جنگلهای بزرگ
وآن کوه سر فلک کشیده چادرنماز مادرم که لابلای درختها تنها
مانده وگویی به انتظاربازگشت اوست
حال اینجا بر یک تخته سنگ ایستاد ه واگر به پائین نگاه کنم سرم گیج
میرود عشق ، نفرت ، گریز ، شرم ، همه چیز درمن یکجا جمع شده
اما همه را پنهان کرده ام وتنها درسکوت باین می اندیشم
مذهب ودین چیز بسیار زشتی است انسانهارا ازهم دورمیکند جدا
میسازد من نتوانستم درمیان مشتی زنان ومردان پیروایمانی که خود
نمیشناختند زندگی کنم واز منظومه خودم نیز خارج شده بودم ومانند
یک ستاره سرگردان در افق میگردم وهنوز درانتظار آن سفره سفیدی
هستم که با بشقابی سبزی ویک کاسه ماست ویک بشقا ب خرما ونان
خانگی دستپخت آنرا زینت داده است
ثریا .اسپانیا. شنبه 15.8