بر سرهر گل که بندم آ شیان ، زاغان باغ
چون پرستوی بهاری خانه بردوشم کنند
.........
امروز دلم از نام مسیح لرزید
او از صلیب خود پایین خزیدو دوباره درغاری
پنهان شد
از شرم
او پیروانش را دید که به چه سان آتش ا فروختند
وبه حساب او بر فلک تاخته اند
امروز مرگ درهمه جا جاری است
وداس مه نو زنگاری
کبوتران بیمار ، پرستوها غمگین
تنهایی وتاریکی به همراه فتنه ها ، درزمان
قحبه پیر، دربرابر محراب ، قصه همان طلایه داررا میگوید
وبا آب زر میخواهد بنویسد در معبد ترسا ومدداز مادر مقدس
تا بمدد او چکمه ها ومهمیزها ، در لباس لاف والفت
شکوفه های باغ را بسوزانند
مسیح میداند که دیگر بر گرد او ومعبد او نامی از عشق نیست
چرا که خود همان خشت است وقالب خشت.........
نماز دوباره ، تمکین وبندگی
وآیه های اسارت
وگم شدن شعور و مقام انسانی
مسیح درغار پنهان است ودرآنجا خبری از وسعت حرم
وچلچراغها نیست
خبری از برجهای بلند ومیدانهاب فراخ نیست
او باین میاندیشدکه :
انسان خدای خود است
........ثریا .اسپانیا . سه شنبه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر