پنجشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۸

تولدم ....... !

زندگی ، دونیمه است ،نیمه اول بامید نیمه دوم میگذرد

و...نیمه دوم به حسرت نیمه اول .

...........

گمان برم که تابستان گرمی بود

زمان رنگ هندوانه ها وبرق انگور

پدر دراطاق را ه میرفت ومادر آواز میخواند

من از کجا میدانستم که باعطر یاس به دنیاخواهم آمد!

مانند یک خربزه شیرن  اما نمک زده

اگر کسی دران دقیقه از من میپرسید خوشحالی

با تمام وجود فریاد میکشیدم نه ! نه ! نه!

من یک پرنده کوچولو به رنگ هلو با چشمان بیگناه

به دنیای پراز ستم مینگریستم

وخسته از یک راه طولانی

امروز همان روز است ، اما من دیگر  راز فصلها

رانمیدانم

لحظه هارا نمیشناسم

آنانکه دوست داشتم همه رفتند

وخاک پذیرای عده ای از آنهاست زمان گذشت بی آنکه لحظه هارا بشمارم

باز دربرابر آئینه ایستا دم واز میان دوچشم سر گردانم

گویی به کس دیگری مینگرم

وبا خود گفتم :

به چه مانند کنم حالت چشمان ترا ؟

چگونه میشود انسانی چنین صبورانه ، درمیدان سرگر دانیها

تنها افسانه گوی اندوه باشد و.......

میان بودن ورفتن  اینگونه استواربایستد ؟

..............

شب دوباره روی شاخه های پر برگ درختان

پهن می ایستد

وصبح فردا خورشید از دوردستها نگاهش را با ین

دریای آرام می اندازد ومیداند که .....

من درمیان اشعه طلایی او به د نیا آمده ام

......... ثریا .اسپانیا .و......قصه ای برای روز تولد

هیچ نظری موجود نیست: