دستهایم را درباغچه میکا رم سبز خواهندشد ، میدانم ، میدانم !
.........فزوغ فزخزاد
.....................................................
چه روزهایی بودند ، آنروزها که
دستان لطیف تو آوازی دردلها می افکند
آوازی چون حبابهای بلورین وقلبها میجوشیدند
همه اشعار ترا چون شیر تازه
مینوشیدند ( آن روزها رفتند )
وتو ودستهایت هیچگاه سبز نشدید
جایگزینی هم برایت پیدا نشد که برآسمان شعرما
بتابد
آری ، آن روزها رفتند ، آنروزهای خوب وسرشار
از شور وشوق زندگی
آسمان ما امروز هم پراز پولکهای رنگین است
اما نه پولکی که ترا سرگرم میکرد
درختان اقاقیا همه از ریشه کنده شدند
و بصورت هیمه های نیمه سوخته
دراطراف دنیا بانتظار یک آتش روشن دیگر نشسته اند
امروز دیگر کسی به عطر رعشه آور گل نرگس
نمی اندیشد بازار عشق از بوهای گندیده اشباح شده اند
و....در چشم آدمها بجای مردمک دوشیشه
جای گرفته است
آری .... آن روزهای خوب رفتند ودیگر برگشتنی هم
نیستند............ ثریا.اسپانیا .جمعه !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر