دوشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۸

جشن تولد

شبی را دریک میهمانی خانوادگی گذراندم تولد من ونوه  م دریک روز است واین شاید زیباترین هدیه ای است که طبیعت بمن داده ومن سپاسگذارم  ومیدانم تاروزی که اوهست یاد من هم هست _ کمی خودخواهی _  !.

غذاهای متنوع ، بطریهای نوشابه  گوشتهای باربکیو و بطریهای شراب وهوای داغ ، اما من درخواب راه میروم  وخیال میکنم که معلق میا ن زمین وآسمان ایستاده ام  ودستم به هیج جا بند نیست مجبورم که خودم را به مسخرگی  بزنم  ویا شروع به گریه بکنم  گاهی زیر لب زمزمه میکنم با نوشته هایم ، اشعارم وخوش بینی هایم  وغذایی که درون بشقابم ریخته شده اما دست نخورده مانده است ، نمیتوانم خودم را فریب بدهم تنها میتوانم از میان این جمع به جایی دیگر خودم را پرتاب کنم ودوباره دکمه را فشار بدهم تا ببینم دنیا در چه وضعیتی قرار دارد ومردمی که با آنها یکی شدم ، کمکی نمیتوانم بکنم اما میدانم ظالمانه تر از شکنجه دردنیا چیزی نیست  ، شکست وخورد کردن روح جسم آدمی وبه حقارت کشیدن اوبه دست مشتی ناشناس ، نه ، اینها مرا رها نمیکنند باید جایی خودم را رها کنم  زمانی فرا میرسد که همه دیوارها نازک میشوند ودیوارهای ذهن منهم نازک شده اند همه چیز جذب میشود نمیتوانم خودم را درجایی پنهان کنم  وبه خیل عظیم سواران  ظالم  وجنایت وقساوت بی تفاوت باشم ، سکوت ذره ذره  به ذهنم میچکد  خامو ش نشسته ام چشمانم لبریزاز اشک است دست به هرچه میرنم  میبینم آنرا دوست دارم حتی شیشه سرکه را اما حالا از خیلی چیزها وکسانیکه دوست میداشتم  دورافتاده ام  دیگر حتی از جوانی وزیبای خودم جدا شده ام  تنها به نیروی تخلیم  تکیه کرده ام ، منظره های خیالی  ، آنهارا سعی میکنم در ذهنم محکم نگاه دارم  میدانم تصورات من مانند همه نیست  درمن همه چیز پاک ، وصاف ودست نخورده است ، مانند آـب زلال  ، من حتی از زیبائیهای  ناهنجار  ولباسهای بد شکل بیزارم  آنها دل مرا بهم میزنند حال اگر  روزی قرار باشد همه مردان وزنان دریک شکل ویک اونیفورم مشخص ومتحدالشکل  دربیایند آنروز من حتما خواهم مرد.

باید با موج همراه شد وحرکت کرد  من تنها نیستم همیشه اشخاصی در ذهنم ودرونم حرکت میکنند  ومرا یاری میدهند من نمیتوانم مانند بقیه به دنبال طبالان راه بیفتم  وسپس مانند سگی که بو میکشد کنار درخت یا ستونی یا دیواری بایستم  ویا مانند یک سگ ماده به دنبال نری بدوم  مسیر من معلوم است ، حرکت من صاف وغیر قابل تغییر  در یک خط مستقیم  مانند یک رودخانه حرکت میکنم.

آدمهای زیادی از کناره دیوارها جدا شدند  وراهشان را کج کردند وهرکدام بسویی رفتند  اما من مانند یک ستون صاف مستقیم ایستادم ومانند تیر به هدفم خوردم مهم نبود که هدف من یک صندلی یا یاک نیمکت شکسته روی یک ایوان متروک باشد  یا یک پرنده بر بالای یک شاخه درختی خشک شده باشد .

زندگیم را لمس کردم  وبا لمس آن احساسم بمن میگفت در کجا باید توقف کنم و..........

............. از یادداشتهای روزانه

ثریا اسپانا

17/8/2009

 

 

هیچ نظری موجود نیست: