جمعه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۸

دستهایم سبز نشدند

دستهایم را درباغچه میکا رم سبز خواهندشد ، میدانم ، میدانم !

.........فزوغ فزخزاد

.....................................................

چه روزهایی بودند ، آنروزها که

دستان لطیف تو آوازی دردلها می افکند

آوازی چون حبابهای بلورین وقلبها میجوشیدند

همه اشعار ترا چون شیر تازه

مینوشیدند ( آن روزها رفتند )

وتو ودستهایت هیچگاه سبز نشدید

جایگزینی هم برایت پیدا نشد که برآسمان شعرما

بتابد

آری ، آن روزها رفتند ، آنروزهای خوب وسرشار

از شور وشوق زندگی

آسمان ما امروز هم پراز پولکهای رنگین است

اما نه پولکی که ترا سرگرم میکرد

درختان اقاقیا همه از ریشه کنده شدند

و بصورت هیمه های نیمه سوخته

دراطراف دنیا بانتظار یک آتش روشن دیگر نشسته اند

امروز دیگر کسی به عطر رعشه آور گل نرگس

نمی اندیشد بازار عشق از بوهای گندیده اشباح شده اند

و....در چشم آدمها بجای مردمک دوشیشه

جای گرفته است

آری .... آن روزهای خوب رفتند ودیگر برگشتنی هم

نیستند............ ثریا.اسپانیا .جمعه !

پنجشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۸

تولدم ....... !

زندگی ، دونیمه است ،نیمه اول بامید نیمه دوم میگذرد

و...نیمه دوم به حسرت نیمه اول .

...........

گمان برم که تابستان گرمی بود

زمان رنگ هندوانه ها وبرق انگور

پدر دراطاق را ه میرفت ومادر آواز میخواند

من از کجا میدانستم که باعطر یاس به دنیاخواهم آمد!

مانند یک خربزه شیرن  اما نمک زده

اگر کسی دران دقیقه از من میپرسید خوشحالی

با تمام وجود فریاد میکشیدم نه ! نه ! نه!

من یک پرنده کوچولو به رنگ هلو با چشمان بیگناه

به دنیای پراز ستم مینگریستم

وخسته از یک راه طولانی

امروز همان روز است ، اما من دیگر  راز فصلها

رانمیدانم

لحظه هارا نمیشناسم

آنانکه دوست داشتم همه رفتند

وخاک پذیرای عده ای از آنهاست زمان گذشت بی آنکه لحظه هارا بشمارم

باز دربرابر آئینه ایستا دم واز میان دوچشم سر گردانم

گویی به کس دیگری مینگرم

وبا خود گفتم :

به چه مانند کنم حالت چشمان ترا ؟

چگونه میشود انسانی چنین صبورانه ، درمیدان سرگر دانیها

تنها افسانه گوی اندوه باشد و.......

میان بودن ورفتن  اینگونه استواربایستد ؟

..............

شب دوباره روی شاخه های پر برگ درختان

پهن می ایستد

وصبح فردا خورشید از دوردستها نگاهش را با ین

دریای آرام می اندازد ومیداند که .....

من درمیان اشعه طلایی او به د نیا آمده ام

......... ثریا .اسپانیا .و......قصه ای برای روز تولد

سه‌شنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۸

خانه به دوش

بر سرهر گل که بندم آ شیان ، زاغان باغ

چون پرستوی بهاری خانه بردوشم کنند

.........

امروز دلم از نام مسیح لرزید

او از صلیب خود پایین خزیدو دوباره درغاری

پنهان شد

از شرم

او پیروانش را دید که به چه سان آتش ا فروختند

وبه حساب او بر فلک تاخته اند

امروز مرگ درهمه جا جاری است

وداس مه نو زنگاری

کبوتران بیمار ، پرستوها غمگین

تنهایی وتاریکی به همراه فتنه ها ، درزمان

قحبه پیر،  دربرابر محراب ، قصه همان طلایه داررا میگوید

وبا آب زر میخواهد بنویسد در معبد ترسا ومدداز مادر مقدس

تا بمدد او چکمه ها ومهمیزها ، در لباس لاف والفت

شکوفه های باغ را بسوزانند

مسیح میداند که دیگر بر گرد او ومعبد او نامی از عشق نیست

چرا که خود همان خشت است وقالب خشت.........

نماز دوباره ، تمکین وبندگی

وآیه های اسارت

وگم شدن شعور و مقام انسانی

مسیح درغار پنهان است ودرآنجا خبری از وسعت حرم

وچلچراغها نیست

خبری از برجهای بلند ومیدانهاب فراخ نیست

او باین میاندیشدکه :

انسان خدای خود است

........ثریا .اسپانیا . سه شنبه

من انسانم وخداوندخود

به چه سان ، بازار پر رونق وگرم مسلمانی

سرد شد

معما ها گشوده شدند

وهوش وحواس بخانه برگشت

آن رنگهای خیال انگیز در برج زمان گم شد

در اقامتگاه محبوسین

درگوشه یک بیابان ، همه مرده اند

لخت وافسرده اند

درخانه های پنهانی زیر زمین

درمیان خیل مردان شهوت زا

و...پلید

درخنه های متروک ودرمیان کابوسهای وحشتناک

آن زندگان زنده بگور

یکی زپا فتاده دیگری جان میفروشد

وبانک برمیدارد

که :  من یک انسانم ، انسان

ای بخواب رفتگان اصحاف کهف

من بیدارم ، بیدار

ابن بانک دلنواز

از گوشه آن خانه متروک

تا به خلوت خانه غمناک مردگان

یکسان بلند است ، من انسانم وخدای خود

ومیداندکه روزی اهریمن را درآتش خواهد سوزاند

دوشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۸

به مادر، که بالای سرش نبودم

مادر ، بمن مگیر که سرمایه حیات

در گیر ودار عشق ومستی گذاشتم

کوتاه شد زدامن مهرت چو دست من

مستانه پای بر سر هستی گذاشتم

..............

به آشپزخانه قدیمی  برگشتم از میان باغچه پریدم آز کنار نرده ها رد شدم وخانه را دوباره دیدم در آشپزخانه مادرم برگهای سبز مورا با  چیزهایی مخلوط میکرد ودرون قابلمه جای میداد پرسیدم چرا آنهارا قنداق میکنی ؟ سری بنه گنجه لباسهایم زدم پرده هارا بالاکشیدم  وبه کبوتران لب بام دانه دادم وروی تختخوابم واژؤگون شدم وبه سقف نگاه میکردم آه .... خانه ، به خانه رسیدم ! چه راه طولانی وپر مشقتی را طی کردم، خانه خنک با آب سرد درون پارچ با یخ ....

صدای پایی شنیدم حتما آوست که بخانه برگشته  ویا مادرم میباشد که با دمپاییهای خود آهسته آهسته به اطاقم نزدیک میشود  ، هفته ها ، ماهها ، سالها در آرزوی این لحظه بودم به آواز پرندگانم گوش فرا میدادم ،

بیدار میشوم نه ، این بستر من نیست ، این دستگیرهای آهنی زرد بر روی درها ی سفید متعلق به خانه من نیست  به تدریج به همه چیز نگاه میکنم نه ، قلبم بشدت درسینه ام میکوبد ، کجا هستم ، صدای زنگ در بلند میشود چه کسی است ؟ بگذار زنگ بزند ، من خواب هستم ، خواب .

.............ثریا . اسپانیا . سالگر فوت مادر

یکشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۸

تنها ایستادم

در پشت سرشان ایستاده بودم ، اما انگار کسی راندیده ام ونمیشناسم

نه ، دیگر هیچکس را نمی شناسم این آد مهای غریبه ای که من از

درون سینه ام به آنها شکل داده بودم ، آنها وجود خارجی نداشتند

پرده هارا تاب میدهم ودر آسمان به ماه که بشکل یک دایره بزرگ

لبریز از نور بمن می خندد نگاه میکنم چکه های فراموش شده و

آشفته را سر هم میدهم ویک سراب درست میکنم.

در باز میشود ، کسی نیست ، یک هراس ، یک ترس به درون میاید

ترسی که همیشه  مرا دنبال میکرد وهنوز هم به دنبالم هست .

دلم میخواهد گنجینه پنهانی را که کنار گذاشته ام باز کنم ودوباره

درونش را تماشاکنم ،

اب نمایی از آن دورها در آنسوی دنیا آرمیده وستونهای کلفت

مرمر که با بریدگیهای زیبایی همچون غولان افسا نه ای برپا

ایستاده اند پرستوها بالاهایشان رادر پاشویه حوض میشویند

آب نما کم کم  درتاریکی فرو میرود وباز هراس به درون میاید

در باز میشود اما کسی به سوی من نمیاید ، لبخندهای بی جان وبی

رمق در روی لبخند دیگران نشسته است تا بیداشان را پنهان کند

و بی غمیشان را بپوشاند، ماه کم کم میان آسمان نیلگون گم میشود

تاریکی فرا میرسد دوباره برمیگردم وبه عقب پرتاب میشوم باز

تنها ایستادهام وپاسخی ندارم بخود بدهم نمیتوانم رشته های بی غمی

وبی ملال را بخود آویزان کنم من مشتاق همان ستونها مرمری وآبنمای

آن سوی جهانم.

شب بر سر کلاهکهای دودکشها نشسته کرکره ها فرو افناده اندو

چراغها روشن شدند همه جاغرق نور گشت ومن به نبرد مردانی

میاندیشیدم که برای هیچ به جلو تیر اعدام میرفتند تا سوراخ سوراخ

شوند ویا حلقه طناب برگردنشان بپیچد وزنانیکه تازیانه بر اندامشان

می نشیند، نا گزیرم که زبانم را ببندم ودر عین حال از دروغ بیزارم

وبرای راندن این بلای سوم چه بلا گردانی هست ؟ .

کدام چهره را میتوانم بخوانم که دران درستی وراستی نقش بسته باشد

بیاد نامهای روی تابوتها ومادرانی که تکه هایشان از زانواشان جدا شده

ودرون این تخته چوبی بی جان خفته اند ، بیاد اندیشه هایی که در پشت

پنجره های دربسته وممنوع قرار دارند .

امروز تنها هستم وخداوندگار ناوگان کشتی بی بادبان  خود. 

.......ثریا. اسپانیا . یکشنبه