در پشت سرشان ایستاده بودم ، اما انگار کسی راندیده ام ونمیشناسم
نه ، دیگر هیچکس را نمی شناسم این آد مهای غریبه ای که من از
درون سینه ام به آنها شکل داده بودم ، آنها وجود خارجی نداشتند
پرده هارا تاب میدهم ودر آسمان به ماه که بشکل یک دایره بزرگ
لبریز از نور بمن می خندد نگاه میکنم چکه های فراموش شده و
آشفته را سر هم میدهم ویک سراب درست میکنم.
در باز میشود ، کسی نیست ، یک هراس ، یک ترس به درون میاید
ترسی که همیشه مرا دنبال میکرد وهنوز هم به دنبالم هست .
دلم میخواهد گنجینه پنهانی را که کنار گذاشته ام باز کنم ودوباره
درونش را تماشاکنم ،
اب نمایی از آن دورها در آنسوی دنیا آرمیده وستونهای کلفت
مرمر که با بریدگیهای زیبایی همچون غولان افسا نه ای برپا
ایستاده اند پرستوها بالاهایشان رادر پاشویه حوض میشویند
آب نما کم کم درتاریکی فرو میرود وباز هراس به درون میاید
در باز میشود اما کسی به سوی من نمیاید ، لبخندهای بی جان وبی
رمق در روی لبخند دیگران نشسته است تا بیداشان را پنهان کند
و بی غمیشان را بپوشاند، ماه کم کم میان آسمان نیلگون گم میشود
تاریکی فرا میرسد دوباره برمیگردم وبه عقب پرتاب میشوم باز
تنها ایستادهام وپاسخی ندارم بخود بدهم نمیتوانم رشته های بی غمی
وبی ملال را بخود آویزان کنم من مشتاق همان ستونها مرمری وآبنمای
آن سوی جهانم.
شب بر سر کلاهکهای دودکشها نشسته کرکره ها فرو افناده اندو
چراغها روشن شدند همه جاغرق نور گشت ومن به نبرد مردانی
میاندیشیدم که برای هیچ به جلو تیر اعدام میرفتند تا سوراخ سوراخ
شوند ویا حلقه طناب برگردنشان بپیچد وزنانیکه تازیانه بر اندامشان
می نشیند، نا گزیرم که زبانم را ببندم ودر عین حال از دروغ بیزارم
وبرای راندن این بلای سوم چه بلا گردانی هست ؟ .
کدام چهره را میتوانم بخوانم که دران درستی وراستی نقش بسته باشد
بیاد نامهای روی تابوتها ومادرانی که تکه هایشان از زانواشان جدا شده
ودرون این تخته چوبی بی جان خفته اند ، بیاد اندیشه هایی که در پشت
پنجره های دربسته وممنوع قرار دارند .
امروز تنها هستم وخداوندگار ناوگان کشتی بی بادبان خود.
.......ثریا. اسپانیا . یکشنبه