مادر ، بمن مگیر که سرمایه حیات
در گیر ودار عشق ومستی گذاشتم
کوتاه شد زدامن مهرت چو دست من
مستانه پای بر سر هستی گذاشتم
..............
به آشپزخانه قدیمی برگشتم از میان باغچه پریدم آز کنار نرده ها رد شدم وخانه را دوباره دیدم در آشپزخانه مادرم برگهای سبز مورا با چیزهایی مخلوط میکرد ودرون قابلمه جای میداد پرسیدم چرا آنهارا قنداق میکنی ؟ سری بنه گنجه لباسهایم زدم پرده هارا بالاکشیدم وبه کبوتران لب بام دانه دادم وروی تختخوابم واژؤگون شدم وبه سقف نگاه میکردم آه .... خانه ، به خانه رسیدم ! چه راه طولانی وپر مشقتی را طی کردم، خانه خنک با آب سرد درون پارچ با یخ ....
صدای پایی شنیدم حتما آوست که بخانه برگشته ویا مادرم میباشد که با دمپاییهای خود آهسته آهسته به اطاقم نزدیک میشود ، هفته ها ، ماهها ، سالها در آرزوی این لحظه بودم به آواز پرندگانم گوش فرا میدادم ،
بیدار میشوم نه ، این بستر من نیست ، این دستگیرهای آهنی زرد بر روی درها ی سفید متعلق به خانه من نیست به تدریج به همه چیز نگاه میکنم نه ، قلبم بشدت درسینه ام میکوبد ، کجا هستم ، صدای زنگ در بلند میشود چه کسی است ؟ بگذار زنگ بزند ، من خواب هستم ، خواب .
.............ثریا . اسپانیا . سالگر فوت مادر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر