سه‌شنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۸

من انسانم وخداوندخود

به چه سان ، بازار پر رونق وگرم مسلمانی

سرد شد

معما ها گشوده شدند

وهوش وحواس بخانه برگشت

آن رنگهای خیال انگیز در برج زمان گم شد

در اقامتگاه محبوسین

درگوشه یک بیابان ، همه مرده اند

لخت وافسرده اند

درخانه های پنهانی زیر زمین

درمیان خیل مردان شهوت زا

و...پلید

درخنه های متروک ودرمیان کابوسهای وحشتناک

آن زندگان زنده بگور

یکی زپا فتاده دیگری جان میفروشد

وبانک برمیدارد

که :  من یک انسانم ، انسان

ای بخواب رفتگان اصحاف کهف

من بیدارم ، بیدار

ابن بانک دلنواز

از گوشه آن خانه متروک

تا به خلوت خانه غمناک مردگان

یکسان بلند است ، من انسانم وخدای خود

ومیداندکه روزی اهریمن را درآتش خواهد سوزاند

دوشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۸

به مادر، که بالای سرش نبودم

مادر ، بمن مگیر که سرمایه حیات

در گیر ودار عشق ومستی گذاشتم

کوتاه شد زدامن مهرت چو دست من

مستانه پای بر سر هستی گذاشتم

..............

به آشپزخانه قدیمی  برگشتم از میان باغچه پریدم آز کنار نرده ها رد شدم وخانه را دوباره دیدم در آشپزخانه مادرم برگهای سبز مورا با  چیزهایی مخلوط میکرد ودرون قابلمه جای میداد پرسیدم چرا آنهارا قنداق میکنی ؟ سری بنه گنجه لباسهایم زدم پرده هارا بالاکشیدم  وبه کبوتران لب بام دانه دادم وروی تختخوابم واژؤگون شدم وبه سقف نگاه میکردم آه .... خانه ، به خانه رسیدم ! چه راه طولانی وپر مشقتی را طی کردم، خانه خنک با آب سرد درون پارچ با یخ ....

صدای پایی شنیدم حتما آوست که بخانه برگشته  ویا مادرم میباشد که با دمپاییهای خود آهسته آهسته به اطاقم نزدیک میشود  ، هفته ها ، ماهها ، سالها در آرزوی این لحظه بودم به آواز پرندگانم گوش فرا میدادم ،

بیدار میشوم نه ، این بستر من نیست ، این دستگیرهای آهنی زرد بر روی درها ی سفید متعلق به خانه من نیست  به تدریج به همه چیز نگاه میکنم نه ، قلبم بشدت درسینه ام میکوبد ، کجا هستم ، صدای زنگ در بلند میشود چه کسی است ؟ بگذار زنگ بزند ، من خواب هستم ، خواب .

.............ثریا . اسپانیا . سالگر فوت مادر

یکشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۸

تنها ایستادم

در پشت سرشان ایستاده بودم ، اما انگار کسی راندیده ام ونمیشناسم

نه ، دیگر هیچکس را نمی شناسم این آد مهای غریبه ای که من از

درون سینه ام به آنها شکل داده بودم ، آنها وجود خارجی نداشتند

پرده هارا تاب میدهم ودر آسمان به ماه که بشکل یک دایره بزرگ

لبریز از نور بمن می خندد نگاه میکنم چکه های فراموش شده و

آشفته را سر هم میدهم ویک سراب درست میکنم.

در باز میشود ، کسی نیست ، یک هراس ، یک ترس به درون میاید

ترسی که همیشه  مرا دنبال میکرد وهنوز هم به دنبالم هست .

دلم میخواهد گنجینه پنهانی را که کنار گذاشته ام باز کنم ودوباره

درونش را تماشاکنم ،

اب نمایی از آن دورها در آنسوی دنیا آرمیده وستونهای کلفت

مرمر که با بریدگیهای زیبایی همچون غولان افسا نه ای برپا

ایستاده اند پرستوها بالاهایشان رادر پاشویه حوض میشویند

آب نما کم کم  درتاریکی فرو میرود وباز هراس به درون میاید

در باز میشود اما کسی به سوی من نمیاید ، لبخندهای بی جان وبی

رمق در روی لبخند دیگران نشسته است تا بیداشان را پنهان کند

و بی غمیشان را بپوشاند، ماه کم کم میان آسمان نیلگون گم میشود

تاریکی فرا میرسد دوباره برمیگردم وبه عقب پرتاب میشوم باز

تنها ایستادهام وپاسخی ندارم بخود بدهم نمیتوانم رشته های بی غمی

وبی ملال را بخود آویزان کنم من مشتاق همان ستونها مرمری وآبنمای

آن سوی جهانم.

شب بر سر کلاهکهای دودکشها نشسته کرکره ها فرو افناده اندو

چراغها روشن شدند همه جاغرق نور گشت ومن به نبرد مردانی

میاندیشیدم که برای هیچ به جلو تیر اعدام میرفتند تا سوراخ سوراخ

شوند ویا حلقه طناب برگردنشان بپیچد وزنانیکه تازیانه بر اندامشان

می نشیند، نا گزیرم که زبانم را ببندم ودر عین حال از دروغ بیزارم

وبرای راندن این بلای سوم چه بلا گردانی هست ؟ .

کدام چهره را میتوانم بخوانم که دران درستی وراستی نقش بسته باشد

بیاد نامهای روی تابوتها ومادرانی که تکه هایشان از زانواشان جدا شده

ودرون این تخته چوبی بی جان خفته اند ، بیاد اندیشه هایی که در پشت

پنجره های دربسته وممنوع قرار دارند .

امروز تنها هستم وخداوندگار ناوگان کشتی بی بادبان  خود. 

.......ثریا. اسپانیا . یکشنبه

 

شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۸

این ره که تومی روی........

...... ومیخواهم خاطرتان راجمع کنم وبگویم مردان دستار بسرو

زنان پیرو آنها چیزی را که شما از دست دادید وبرایتان بسیار پر

ارزش بود جمع کردند وبردند.

رهبری را از دست دادید که اگر درکنارش میماندند برای شما

بسیار با ارزش بود  ویکی از خوشبختیهای شما وخوشیهای شما بشمار

میرفت انکه اگر مانده بود ودنیای دیگری را بشما نشان میداد،

اینک مرده ودرگوشه ای غریب خوابیده وتنها کبوتران بربام آن

آشیانه می نشینند وبرایش خبر میبرند .

امروز باید بگویم که همکی به نوعی دهن کجی دچار شده ایم

وراه گریزی هم نیست اطرافمان بسته است پنجره های بسته و

عغیر قابل پیش بینی چیزهایی درهم وبرهم از گوشه وکنار پیدا شده

است  امروز ما بی نهایت سر افکنده ایم وبا چشمان بسته از کنار

خلنجارهایی میگذریم که دوباره مارا سرنگون میسازد .

من همین جا ایستاده ام نه دستی بلند کردم ونه میکنم ونه پایم را

به روی خاکی میگذارم که نامطمئن هست  میتوانم از پله ها بالا

روم اما ترجیح میدهم درهمین قفس داغ به تماشا بنشینم  ومسیر

رودخا نه ای راکه به بیراهه میرود ببینم ، رودخانه ای که نمیداند

اقیانوس بزرگ درکدام سو قرار دا رد.

من باکلمات تکنیکی میانه ای ندارم  وخیال هم ندارم انسانهارا جدا

سازم ؛ آنها خودشان از هم جدا میشوند .

بامید پیرزوزی

........ثریا /اسپانیا . شنبه

جمعه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۸

تو چه دانی که قلم صنع .......

ای دوست ، ای یار دیرین

از کوچه های خاطره ها ، تنهایت را حمایلم کن

تا بتوانم بخوانم

امروز خون سیاووشان فراتراز صفیر گلوله ها

می جهد وفواره میکشد

وتنها فریاد آنهاست که میماند

در یک تلخی نامفهوم ، دیگر نمیتوانم درسایه

گذشته بنشینم ونامی از تو نبرم

صدای من از دوردستها ، از یک شهر غریب

از زیر سایه های ناشناس می آید

گمان نکنم که بر دل سنگ تو بنشیند

....

حال بانتظار یک سایه دروغین

دیگر نمیتوان قبل از طلوع خورشید ، زمزمه سر داد

دستهای خطارکار ، در کاوشند ، باید آنهارا برید

همه همه جا یک صدایند

پرده های واژها پاره شدند

با عطسه یک ستاره

جاده تیر باران تاریک است

کسی نمیداند چگونه میتوان در زیر سقف

ناباوریها نشست

باز هم صدای باستانی اورا میشنوم که میگوید:

برخیز ، بر خیز ای روح سرگشته برخیز

به سودای  آن روشنیها

تو هم چراغی بیفروز

و.........

من تنها از اسپانیای کهن سال میگویم که

روزی ترانه هارا باتفنگ همراه ساخت

وبه سوی دشتباران زده رفت

جائیکه روی سیمهای خاردار

پاهای پرنده ها خونین میشد

..........ثریا/ اسپانیا/ جمعه

 

پنجشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۸

گر تو بیدادکنی ، شرط مروت نبود

آوایی بی حنجره ، آوایی خاموش

بی آنکه  به گوش برسد

دراین پهنه سبزه زار مسموم

چگونه میتوان نقش آفرین قصه هابود

نمیخواهم ؛ دراین این زمانه پر هیاهو

چنگ برگیرم وترانه سر دهم

چگونه میتوانند در تاروپود ملتی

مانند تارعنکوب خانه بسازند؟

چگونه میتوانند  روی اینهمه نامردمیها

وخون

کام هوسناکشانرا لبریزاز خوشی

نمایند

میخواهم فرار کنم ، به گوشه ای از دنیا

ونبینم روی ناکسان را چگونه میتوان لب فروبست

من قصه دردناکی از قرن خویشم

شعری شور انگیز از دوران روزگارم

ناله هایم از درون سینه پرآتشم، بر میخیزد

چگونه میتوانم در تاریکی این شب سیاه

قصه گوی اندوه خود باشم

امروز چون ستاره ای بی نشان

درسیمای شب تاریک نشسته ام

بی هیچ حوصله ای .

..........ثریا/ اسپانیا

6/8/