شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۸

این ره که تومی روی........

...... ومیخواهم خاطرتان راجمع کنم وبگویم مردان دستار بسرو

زنان پیرو آنها چیزی را که شما از دست دادید وبرایتان بسیار پر

ارزش بود جمع کردند وبردند.

رهبری را از دست دادید که اگر درکنارش میماندند برای شما

بسیار با ارزش بود  ویکی از خوشبختیهای شما وخوشیهای شما بشمار

میرفت انکه اگر مانده بود ودنیای دیگری را بشما نشان میداد،

اینک مرده ودرگوشه ای غریب خوابیده وتنها کبوتران بربام آن

آشیانه می نشینند وبرایش خبر میبرند .

امروز باید بگویم که همکی به نوعی دهن کجی دچار شده ایم

وراه گریزی هم نیست اطرافمان بسته است پنجره های بسته و

عغیر قابل پیش بینی چیزهایی درهم وبرهم از گوشه وکنار پیدا شده

است  امروز ما بی نهایت سر افکنده ایم وبا چشمان بسته از کنار

خلنجارهایی میگذریم که دوباره مارا سرنگون میسازد .

من همین جا ایستاده ام نه دستی بلند کردم ونه میکنم ونه پایم را

به روی خاکی میگذارم که نامطمئن هست  میتوانم از پله ها بالا

روم اما ترجیح میدهم درهمین قفس داغ به تماشا بنشینم  ومسیر

رودخا نه ای راکه به بیراهه میرود ببینم ، رودخانه ای که نمیداند

اقیانوس بزرگ درکدام سو قرار دا رد.

من باکلمات تکنیکی میانه ای ندارم  وخیال هم ندارم انسانهارا جدا

سازم ؛ آنها خودشان از هم جدا میشوند .

بامید پیرزوزی

........ثریا /اسپانیا . شنبه

هیچ نظری موجود نیست: