ای دوست ، ای یار دیرین
از کوچه های خاطره ها ، تنهایت را حمایلم کن
تا بتوانم بخوانم
امروز خون سیاووشان فراتراز صفیر گلوله ها
می جهد وفواره میکشد
وتنها فریاد آنهاست که میماند
در یک تلخی نامفهوم ، دیگر نمیتوانم درسایه
گذشته بنشینم ونامی از تو نبرم
صدای من از دوردستها ، از یک شهر غریب
از زیر سایه های ناشناس می آید
گمان نکنم که بر دل سنگ تو بنشیند
....
حال بانتظار یک سایه دروغین
دیگر نمیتوان قبل از طلوع خورشید ، زمزمه سر داد
دستهای خطارکار ، در کاوشند ، باید آنهارا برید
همه همه جا یک صدایند
پرده های واژها پاره شدند
با عطسه یک ستاره
جاده تیر باران تاریک است
کسی نمیداند چگونه میتوان در زیر سقف
ناباوریها نشست
باز هم صدای باستانی اورا میشنوم که میگوید:
برخیز ، بر خیز ای روح سرگشته برخیز
به سودای آن روشنیها
تو هم چراغی بیفروز
و.........
من تنها از اسپانیای کهن سال میگویم که
روزی ترانه هارا باتفنگ همراه ساخت
وبه سوی دشتباران زده رفت
جائیکه روی سیمهای خاردار
پاهای پرنده ها خونین میشد
..........ثریا/ اسپانیا/ جمعه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر