یکشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۸

میروم و.... میگذرم .....

بی رمق ، بی نفس وبی هدف ، بردوش میکشم

هراسم را ، از وحشت مردن درمیان مشتی ملافه

سپید درمیان مشتی بیگانه

کسی چه میداند ، این هراس از چیست

درب زندان باز است اما صلیبی راکه حمل میکنم

بسیار سنگین است سنگین و...سنگین

تصویرم نقاشی شده درچهار چوب قاب

مرا مینگرد به هرکجا که میروم بمن خیره میشود

چشمانم زندانی قاب وخود رها شده از بند

میروم ...

چشم انداز زیبای درختان کاج  درختی که

هم برگور مینشیند وهم درکاخ روشنییها

.....

دیگر مزه مزه کردن حماسه ها برایم بی معنا ست

کلمات گم شدندوعشق ها نابود درسینه سرد

خاکستر

و...فردا که باد خاکستر مرا با خود بسوی

شما میاورد تصویر مرا نیز با خود خواهد آ ورد

آنرا نگاه دارید ویکبار دیگر آنرا به دیوار خانه تان

آویزان کنید

وبگذارید طعم عشق را بچشم

چقدر دوست داشتن خوب است

وچقدر بودن با دیگری خوب است

و...دوست داشتن گریه های تو بر

خاکستر سرد من.

چهارشنبه ششم مارس 2009

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۸

دل آرام

خورشید بر دیوار  پنجره ها لغزید وسا یه ها کم کم گم شدند

در بیرون هیاهو بود ، پرنده ها آوار میخواندند ، چلچه ها بها ررا

نوید میدادند درختان سر درگوش یکدیگر  زمزمه عشق سر داده بودند

همه جا سرود آهگین وپر طنینی پخش شده بود.

درون این چهاردیواری همه چیز خا موش وبی احساس بودوبنظرم آمد

حلقه گردی برگردنم پیچید ، کمی لرزیدم ، دیوار روبرو از نور

میدرخشید

تخته ای زیر پایم صدا کرد احساس کردم رنگم پریده وبه سپیدی

گرائیده است  صدایی میشنیدم چیک چیک چاک چاک گویا کسی

چیزی میخواند.

درنظرم یک کره کوچک نمودارشد به رنگ آبی این زمین بود که

داشتم آنرا ترک میکردم یک منگوله کنار گوشم به صدا درآمد

صدای کوبیدن چیزی را شنیدم صدای پای حیوانی عظیم الجثه

که پای میکوبید پای می کوبید ، جلوی چشمانم تارعنکبوتی پدیدار

شد که روی تارهای باریک آن قطره های آبی بچشم میخورد

گویا گریسته بودم .

برگهای جوان سبز گرد پنجره در گوشه ایوان جمع شده بودند

سایه به راه افتاد ونزدیکتر شد و.... ناگهان زیر پایم خالی شد

آه ... جزیره های شناور روی زمین چشمان پرندگان بمن خیره

مانده وشب پره ای زیر سبزه ها با پاهای خود به گرد ساقه چسپیده

بود روی کوهای دوردست هنوز برف باقیمانده زمستان دیده میشد

اطرافم را پرندگان  گرفته ومیخواندند از آن بالا خانه مان را دیدم

سفید پاک وبراق پرده های پشت پنجره تکان میخوردند کسی از پشت

آنها مرا مینگریست دیوارهای اطراف خانه هنوز شکاف داشتند چیزی

از دهانم بیرون ریخت  گلویم بهم چسپید یک پرستو روی شاخه درخت

بی برگی نشست و ... ناگهان هجوم وزوز زنبوران درگوشم پیچید

من زیر این آفتاب  در میان سایه ها میلرزیدم  میلرزیدم  وتاب میخوردم

همه دنیا زیر پاهایم بود همه رفتند ، من تنها ماندم .

هنوز صبح زود است  همکلاسیهایم  بمدرسه میروند  ومن در ژرفای

درد ناکی میان زمین وآسمان معلق بودم .

اندوهم را در چشمانم جمع کردم که بصورت یک قطره بزرگ اشک و

.....به روی زمین ومردم بی شرم آن افتاد .

.........................................................

تقدیم به زنان ودخترانی که بر بالای دار رفتند ویا خواهند رفت

........................................................

 

یکشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۸

آوای لیلی

ترا زچه نیمه راه برگشتن ؟

ترا که خم شده زیر تزویر یاران

و...زپا افتادگان !

ترا چگونه باید دید ، در زیر ظلمت

زیر ابر ها ودرکنار سیاهی شب

ترا که با یک یک بر گ درختان پیوند بستی

وگفتی :

" ریشه ام درخاک است  "

کدام ریشه ؟ کدام خاک ؟

با کدام دست میخواهی دوباره در باغچه خانه ات

گل بکاری ؟

........

فریب " دیو سپید پای در بند " را مخور

که فردا زیر یک مرداب غرق میشود

قصه " سهراب " را فراموش کن

که شرنگی  آنرا با یک جام ارغوانی سر کشید

حکایت " ضحاک " دروغ بود

زال ورودابه تنها یک شب در بستر عشق

شراب وصل را نوشیدند

تهمیه خودرا فروخت

کتاب بیژن ومنیژه را سوختند

بیژن به چاه برگشت

ومنیژیه با دیگری به بستر رفت

وتیر آرش ؟ .......

آخرین تیری بود که به یک دیوار سنگی

اصابت کرد

........

آه  !چه افسانه  هاخواندیم از شب سیاه خفته

درچشمان لیلی

چگونه عشق مجنون را تاج سرکردیم

وچگونه دربند عشق های خیالی

نشستیم ودل به افسانه

قیس ورامین سپردیم

ناگه ار گور لیلی ناله  ای برخاست

که ای شب زدگان ، ای مجنون صفتان

ایکاش در بزم شما هم خنده جامی بود

کاش در شب تاریک شما یک آسمان پرستاره

ویک آینه صافی از نقش دلهای نورسته

میدرخشید

ای کاش میشد از کاسه نبات زعفرانی گل عشق را چید

وایکاش...... لیلی اینچنین به خاک دل نمی سپرد

............

به مادر دل آرا ولیلی های زمانه

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۸

خلیج همیشه پارس

خلیج همیشه پارس _ دریای فارس

سبز دریایی که بهنگام روز فیروه گون است

وبه هنگام شب از ان |آتش بر جهد

...................................

هزاران سال پیش  بزرگترین شهریا ر، ناخدای رامهرمز درکتاب خود

زیر نام  » شگفتیهای هند »  نوشت :

از شگفتی یهای دریای (پارس) چیزی است که مردم به شب هنگام ببیند

درآن هنگام که موجها بر هم خورند وبر یکدیگر شکسته شوند از آنها آتش

بر میجهد وآنکه درکشتی سوار است میپندارد که بر دریایی از آتش

روان است .

این دریا بسبب عمق کمی که دارد ووجود پستی وبلندی های زیر دریا

از دیگر دریاها پرجوش وخروش تر است وبه اقیانوس هند میپیوندد

وسرتاسر مرزهای جنوب غرب وجنوبی وجنوب شرقی کشور مارا

در بر میگیرداین دریا بنام خلیج ( فارس ) نامیده میشود ونام دریای

پارس از روزگار هخامنشیان بر روی این خلیج گذارده شده است

در کتیبه ای که از داریوش بزرگ شاهنشاه هخامنشی در تنگه سوئز

که درآن زمان زیر قلمرو پادشاهی او بود  نام خلیج پارس را یافته اند

ودرکتابهای قدیم درمتن جغرافیایی نوشته شده است که نام این دریا :

(پرسیکوس سینوس ) یا (سینوس پرسیکوس ) یعنی خلیج فارس

است . به هنگام شب خلیج فارس زیبایی خاصی دارد، تلاتم دریا

.برخورد امواج که از آنها نور میجهد در روشنایی مهتابی رنگ

ماهیان پرنده که شامگاهان به جست وخیزبر میخیزند هزاران هزار

از |آنها به حرکت وبازی وپرش در میایند واز بدنشان پرنو سپید

رنگی ساطح میشود وپهنه این درای ی نیلگون را مانند آسمان پر

ستارهای میاراید که درگوشه وکنارش آتش افروزی کرده باشند .

خلیج فارس وسعت زیادی دارد ودر تقسیم بندیهای دریاها در ردیف

کم عمق ترین دریاهای دیگر قرار گرفته است.

توده های مرجانی  که مانند شهر گمشده ای در اعماق آبهای خلیج

فارس به فراوانی .بیشتر به موازات ساحل یافت میشوند  از عمق

آب میکاهند.

حال امروز این مرجانها با کمک عربهای ی نوکیسه در بازارهای

اطراف خلیج بفروش میرود ونمیمئ از دریاخشک شده برا ی

مردمان خوش گذران تبدیل به جزیره شده است .

حال اکر ما انقدر بیحال وسست وبی تفاوت هستیم ومیگذاریم که چند

عرب سوسمارخور وچند نومسلمان از نوع کشورهای حاشیه چین

.مغول خلیج مارا مانند خورشیدمان از ما بدزدند ؟ پس بنا براین

.......باید بمیریم

یا آقا یان حاکم بر سرزمین ایران میدانند ونمیخواهند بدانند ! ویا

خلیج راهم ماندد سایر چیزهای دیگر بفروش میرسانند .

وسرانجام نام ایران وایرانی از صفحه روزگار محو خواهد شد

وچیزی درحدود مصر ولیبی وسوریه وپاکستان وبنگلادش خواهیم

ماند ومغرور به خاک اجدایمان .

........30-4-2009

اسپانیا

 

 

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۸

کجا میروی ؟

این سرزمین که امروز ارباب ماست

سالها بازار برده فروشان بوده است

وهست وخواهد بود !

امروز این بازار  رنگ دیگری بخود گرفته

وزیر نور چراغهای الوان

بردگانند که به چشم دنیا خار میفرستند

پرده ها به یکسو رفت ، وصبح رهایی فرارسید

سیاهی به سپیدی گرائید

ونژادها مخلوط شدند ، دیگر دوقسمت نیستند

حال .......

ای سر زمین خوب من  ، ای خاک زرخیز

چه خواب هراسناکی برایت دیده اند؟

ای خاک پاک (زرتشت ) امروز چگونه میخواهی

بدون خورشید ، بدون آفتاب وآتش تابناک خود

این پرده های سیاه را ازهم پاره کنی ؟

ای سرزمین تنهای من

پرده ها را ازچهره زنانت بردار

این پرده ها بیگانه اند

مانند نقابی که برچهره بردگان نشسته

این کفن سیاه را به یکسو بیانداز

ومیراٍ  ث شوم برده فروشان را بخودشان واگذار کن

ای خاک خوب من

................

روزی بی خبر به راه افتادم

در کوره راه ها به شتاب میرفتم

چون آفتاب پرستی به دنبال آفتاب

میخزیدم ، میخزیدم وجلو میرفتم

بی خبراز ناله عزیانم

اگر خبر داشتم باز هم میرفتم

شرمنده

درتاریکی شبهای بلند بی غروب  آفتاب

بخواب رفتم

مهتاب گم شده بود

وستارگان بی نور

تنها صدای بو م شومی میامد

آه ... چه شد ؟ آن ماه تابان کجا شد ؟

ستارگان کجا رفتند ؟

وخورشید چرا گم شد

در ابن پرتگاه میخزیدم همچو یک آفتا ب پرست

دیوارها خاموش ، شهر خاموش واز آشنایی خبری نبود

ومن به غیراز شرم خود چیزی به همراه نداشتم

........

حال میخواهم دردامن مادر بمیرم

درمیان شن باد  کویر

این بار اگر بسوی کویر برگشتم ، بجای هر آب زلالی

شن های آن صحرای بی آب  را مینوشم

وبجای هر سرمه ای ، غبار آنرا برچشم میکشم

این بار اگر برگشتم ، با قامت خمیده ام ،

به خلوتگاه عشاقم میروم بامید زنده بودن آنها

تا شاید دوباره پیوند آشناییها را در خیال بسازم

وبا آنها بمیرم

اگر برگشتم ، ای کویر دوست داشتنی ومحرم اسرار

........

چهارشنبه 29-4-09

 

دوشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۸

بدون نجات دهنده

درجواب نامه ای که پرسیده بود : چرا واگنر ؟!

.......................................

نیچه گفته بود که : خدا مرده وخدایی نیست درحالیکه او خودرا

یک اروپایی متمدن وخوب میدانست ، او عقیده داشت که مبدا تمام

ادیان قوم یهوده بوده است و....واگنر چندان میانه ای با این قوم نداشت

او طرفدار مردان بزرگی نظیر ناپلئون بوناپارته وستایشگر او بود و

چنینی مردانی نظیر ناپلئون را مظهر اطمینان وقدرت میدانست .سعدی ما فرمود :

عبادت به جز خدمت خلق نیست / به تسبیح وسجاده ودلق نیست

بنا براین وقتی کسی حق اینرا نداشته باشد که به عقیده دیگران خود

را تحمیل کرده ویا تفتیش عقیده ودرگفتار وکردار دیگران دخالت نکند

آدمی وارسته است .

و..واگنر وارسته بود او میخواست خود ونبوغش را به دنیا نزدیک

کند اما نمیتوانست وتنها به همین اکتفا میکرد که یک اپرت کمدی  ، یک

واریته  بعنوان تنوعی برای شنوندگانش بسازد .

نسبت  دادن عقیده وگفته های میهن پرستانه  به واگنر  به معنی

امروز ی آن غیر قابل قبول است  وممکن است که صفای روح

واحساسات لطیف اورا لکه دارسازد او به روح » آلمان »

معتقدبود واندیشه های ملی اش را بعنوان یک تم آشنا به کار

میبرد این اندیشه های ملی او دارای جنبه های زنده واصیلی بودند

هنگامیکه باس ها با غرش خود در نمایش ( شمشیر آلمانی)

هسته مرکزی نمایش را به صدا در میاوردند :

» چه غم که امپراطوری مقدس روم با خاک یکسان شود»

» درعوض هنر مقدس آلمانی ما زنده خواهد ماند »

» نمایش مایستر زینگر »

این سرود احساسات ظاهری ووطن پرستی را در هر انسانی

بر میانگیزد .

ریچارد واگنر در تمام مدت عمرش در پی شنوندگانی آیده آل

برای هنرش بود ، جامعه ای بدون طبقه که وجه مشنرکشان

فقط عشق باشد، شنوندگانی که از قید طلا وتشریفات رها

شده باشند او به مدینه فاضله فرهنگی عقیده داشت و

میهن پرستی او بیشتر دارای جنبه های جهان وطنی بود

او همیشه جانب فقرا را در مقابل ثروتمندان نگاه میداشت

شرکت او در انقلاب هزارو هشتصدوچهل وهشت برای

او به قیمت دوازده سال زجر ودوری از وطن تمام شد.

از نظرهای زیادی من خود را باو نزدیکتراز دیگران

احساس میکنم نمیدانم شاید از او بعنوان یک بلشویک

هنری هم نام ببرند  این مرد بزرگ از میان مردم برخاست

ودرتمام طوب عمر خود باشدت هرچه تمامتر با قدرت وپول

دشمنی ورزید واز جنگ وخشونت دوری جست وهمیشه

آرزوی یک جامعه بدون طبقه را داشت.

زهی خیال باطل

...........