یکشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۸

میروم و.... میگذرم .....

بی رمق ، بی نفس وبی هدف ، بردوش میکشم

هراسم را ، از وحشت مردن درمیان مشتی ملافه

سپید درمیان مشتی بیگانه

کسی چه میداند ، این هراس از چیست

درب زندان باز است اما صلیبی راکه حمل میکنم

بسیار سنگین است سنگین و...سنگین

تصویرم نقاشی شده درچهار چوب قاب

مرا مینگرد به هرکجا که میروم بمن خیره میشود

چشمانم زندانی قاب وخود رها شده از بند

میروم ...

چشم انداز زیبای درختان کاج  درختی که

هم برگور مینشیند وهم درکاخ روشنییها

.....

دیگر مزه مزه کردن حماسه ها برایم بی معنا ست

کلمات گم شدندوعشق ها نابود درسینه سرد

خاکستر

و...فردا که باد خاکستر مرا با خود بسوی

شما میاورد تصویر مرا نیز با خود خواهد آ ورد

آنرا نگاه دارید ویکبار دیگر آنرا به دیوار خانه تان

آویزان کنید

وبگذارید طعم عشق را بچشم

چقدر دوست داشتن خوب است

وچقدر بودن با دیگری خوب است

و...دوست داشتن گریه های تو بر

خاکستر سرد من.

چهارشنبه ششم مارس 2009

هیچ نظری موجود نیست: