چهارشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۸

دل آرام

خورشید بر دیوار  پنجره ها لغزید وسا یه ها کم کم گم شدند

در بیرون هیاهو بود ، پرنده ها آوار میخواندند ، چلچه ها بها ررا

نوید میدادند درختان سر درگوش یکدیگر  زمزمه عشق سر داده بودند

همه جا سرود آهگین وپر طنینی پخش شده بود.

درون این چهاردیواری همه چیز خا موش وبی احساس بودوبنظرم آمد

حلقه گردی برگردنم پیچید ، کمی لرزیدم ، دیوار روبرو از نور

میدرخشید

تخته ای زیر پایم صدا کرد احساس کردم رنگم پریده وبه سپیدی

گرائیده است  صدایی میشنیدم چیک چیک چاک چاک گویا کسی

چیزی میخواند.

درنظرم یک کره کوچک نمودارشد به رنگ آبی این زمین بود که

داشتم آنرا ترک میکردم یک منگوله کنار گوشم به صدا درآمد

صدای کوبیدن چیزی را شنیدم صدای پای حیوانی عظیم الجثه

که پای میکوبید پای می کوبید ، جلوی چشمانم تارعنکبوتی پدیدار

شد که روی تارهای باریک آن قطره های آبی بچشم میخورد

گویا گریسته بودم .

برگهای جوان سبز گرد پنجره در گوشه ایوان جمع شده بودند

سایه به راه افتاد ونزدیکتر شد و.... ناگهان زیر پایم خالی شد

آه ... جزیره های شناور روی زمین چشمان پرندگان بمن خیره

مانده وشب پره ای زیر سبزه ها با پاهای خود به گرد ساقه چسپیده

بود روی کوهای دوردست هنوز برف باقیمانده زمستان دیده میشد

اطرافم را پرندگان  گرفته ومیخواندند از آن بالا خانه مان را دیدم

سفید پاک وبراق پرده های پشت پنجره تکان میخوردند کسی از پشت

آنها مرا مینگریست دیوارهای اطراف خانه هنوز شکاف داشتند چیزی

از دهانم بیرون ریخت  گلویم بهم چسپید یک پرستو روی شاخه درخت

بی برگی نشست و ... ناگهان هجوم وزوز زنبوران درگوشم پیچید

من زیر این آفتاب  در میان سایه ها میلرزیدم  میلرزیدم  وتاب میخوردم

همه دنیا زیر پاهایم بود همه رفتند ، من تنها ماندم .

هنوز صبح زود است  همکلاسیهایم  بمدرسه میروند  ومن در ژرفای

درد ناکی میان زمین وآسمان معلق بودم .

اندوهم را در چشمانم جمع کردم که بصورت یک قطره بزرگ اشک و

.....به روی زمین ومردم بی شرم آن افتاد .

.........................................................

تقدیم به زنان ودخترانی که بر بالای دار رفتند ویا خواهند رفت

........................................................

 

هیچ نظری موجود نیست: