یکشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۸

آوای لیلی

ترا زچه نیمه راه برگشتن ؟

ترا که خم شده زیر تزویر یاران

و...زپا افتادگان !

ترا چگونه باید دید ، در زیر ظلمت

زیر ابر ها ودرکنار سیاهی شب

ترا که با یک یک بر گ درختان پیوند بستی

وگفتی :

" ریشه ام درخاک است  "

کدام ریشه ؟ کدام خاک ؟

با کدام دست میخواهی دوباره در باغچه خانه ات

گل بکاری ؟

........

فریب " دیو سپید پای در بند " را مخور

که فردا زیر یک مرداب غرق میشود

قصه " سهراب " را فراموش کن

که شرنگی  آنرا با یک جام ارغوانی سر کشید

حکایت " ضحاک " دروغ بود

زال ورودابه تنها یک شب در بستر عشق

شراب وصل را نوشیدند

تهمیه خودرا فروخت

کتاب بیژن ومنیژه را سوختند

بیژن به چاه برگشت

ومنیژیه با دیگری به بستر رفت

وتیر آرش ؟ .......

آخرین تیری بود که به یک دیوار سنگی

اصابت کرد

........

آه  !چه افسانه  هاخواندیم از شب سیاه خفته

درچشمان لیلی

چگونه عشق مجنون را تاج سرکردیم

وچگونه دربند عشق های خیالی

نشستیم ودل به افسانه

قیس ورامین سپردیم

ناگه ار گور لیلی ناله  ای برخاست

که ای شب زدگان ، ای مجنون صفتان

ایکاش در بزم شما هم خنده جامی بود

کاش در شب تاریک شما یک آسمان پرستاره

ویک آینه صافی از نقش دلهای نورسته

میدرخشید

ای کاش میشد از کاسه نبات زعفرانی گل عشق را چید

وایکاش...... لیلی اینچنین به خاک دل نمی سپرد

............

به مادر دل آرا ولیلی های زمانه

هیچ نظری موجود نیست: