چهارشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۸

کجا میروی ؟

این سرزمین که امروز ارباب ماست

سالها بازار برده فروشان بوده است

وهست وخواهد بود !

امروز این بازار  رنگ دیگری بخود گرفته

وزیر نور چراغهای الوان

بردگانند که به چشم دنیا خار میفرستند

پرده ها به یکسو رفت ، وصبح رهایی فرارسید

سیاهی به سپیدی گرائید

ونژادها مخلوط شدند ، دیگر دوقسمت نیستند

حال .......

ای سر زمین خوب من  ، ای خاک زرخیز

چه خواب هراسناکی برایت دیده اند؟

ای خاک پاک (زرتشت ) امروز چگونه میخواهی

بدون خورشید ، بدون آفتاب وآتش تابناک خود

این پرده های سیاه را ازهم پاره کنی ؟

ای سرزمین تنهای من

پرده ها را ازچهره زنانت بردار

این پرده ها بیگانه اند

مانند نقابی که برچهره بردگان نشسته

این کفن سیاه را به یکسو بیانداز

ومیراٍ  ث شوم برده فروشان را بخودشان واگذار کن

ای خاک خوب من

................

روزی بی خبر به راه افتادم

در کوره راه ها به شتاب میرفتم

چون آفتاب پرستی به دنبال آفتاب

میخزیدم ، میخزیدم وجلو میرفتم

بی خبراز ناله عزیانم

اگر خبر داشتم باز هم میرفتم

شرمنده

درتاریکی شبهای بلند بی غروب  آفتاب

بخواب رفتم

مهتاب گم شده بود

وستارگان بی نور

تنها صدای بو م شومی میامد

آه ... چه شد ؟ آن ماه تابان کجا شد ؟

ستارگان کجا رفتند ؟

وخورشید چرا گم شد

در ابن پرتگاه میخزیدم همچو یک آفتا ب پرست

دیوارها خاموش ، شهر خاموش واز آشنایی خبری نبود

ومن به غیراز شرم خود چیزی به همراه نداشتم

........

حال میخواهم دردامن مادر بمیرم

درمیان شن باد  کویر

این بار اگر بسوی کویر برگشتم ، بجای هر آب زلالی

شن های آن صحرای بی آب  را مینوشم

وبجای هر سرمه ای ، غبار آنرا برچشم میکشم

این بار اگر برگشتم ، با قامت خمیده ام ،

به خلوتگاه عشاقم میروم بامید زنده بودن آنها

تا شاید دوباره پیوند آشناییها را در خیال بسازم

وبا آنها بمیرم

اگر برگشتم ، ای کویر دوست داشتنی ومحرم اسرار

........

چهارشنبه 29-4-09

 

هیچ نظری موجود نیست: