یکی مرغ دیدم به دامی اسیر / که مرغی به دانسان زیبا نبود
بگفتم که این دام صحرا نشین /سزاوار این مرغ صحرا نبود
گناهش چه بود این بلند آشیان ؟ /بجز آنکه سیمرغ وعنقا نبود
چه ماند به چنگ پلیدان خاک ؟ /هماییکه اینش هیچ همتا نبود
دریغا ! که این پستی و تیرگی /سزای چنین مرغی والا نبود
به من خنده زد مرد صحرا نشین / که ای زن! جای دریغا نبود
جز این چیست درخورد آنکس که او/ نشست اندرآنجا که جاش نبود
نه هر جا که دانه ایست آسایش است / همه آب ونانی گوارا نبود
گر از سر بدر کرده بودی هوا / چنین خسته وبند بر پا نبود
چه برسی گناهش چوبینی به چشم /گناهش همان بس که دانا نبود
تو نیز ای ( ثریا )چنین نیستی ؟!
همان مرغ صحرا نشین نیستی ؟!
شادروان : دکتر مهدی حمیدی شیرازی
.................
آری ، چون تو به سرمستی وشیدایی / چون تویی را غم دل وتنهایی
دردتنهایی به از آن مردم هرجایی /دل بیدار تو گرم شکر خایی
..............
نه ! من نه آن زن افسونکارم / که همه نیرنگ وهمه عیارم
من نه دلباخته و شیفته صد یارم /من نه آن دلبر صد دلدارم
فکر واندیشه ام بی پایان است /جای مرغ خردم بر سر کیهان است
عشق من آتش افروخته یزدان است /دل سوخته ام زنده وجاویدان است
............
آخر ای زن ! این آتش سوزان بجان تو چیست ؟
ابنهمه ناله واندوه وفغان تو ، ز کیست ؟
چون گلی نیست که زیبنده عشق تو باشد
وینهمه عشق فروزان و بی امان تو زچیست ؟
.............
بقیه اشعار : ثریا