سه‌شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۷

آخرین ترانه ، درپایان سال

در آن دیار که تو ومشهوری ، وعده گاه پیکرت

با هزاران باکره

گاه باخشم ، گه خاموش

گه باچنگ  وگاه باجنگ

بی خروش ، بی احساس

به وعده گاه میروی

سایه ات آرام آرام بر بر که ویرانیهای دوردست

بی حسرت ، بی لذت ، میتابد

در قفس تو باز  بی غروروبی نیازاز پرواز

چشمان بی حسرتی  دوخته

بر پیکرت

و..... تو دراین جدال بی امان

به چپ وراست میغلطی

بی اندیشه وبدون زدو خورد

...........

و.. اما ....

من درقفس مانده ام

وشاهد دشت بیکران اندیشه هایم

که درمغزم نطفه میبند ند

تا بروید بار دگر

من......

به شفق سرخ هرصبح سلام میگویم

رنگ روشن آفتاب

پرواز مرغان شاد

با پیغام باد

بر  بال یک احساس نا پیدا

یک عشق

گاه آهنگ لطیف دوستی

گاه غرش دردی کهنسال

شعله میکشد  درسینه ام

ومیتابد بر سینه ام

تا شب خاموش را رسوا کنم

................

 

 

جمعه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۷

مستی وراستی

زنی میانه سال به رادیو تلویزیون ( طپش ) تلفن کرد ونمیساعت وقت برنامه

را گرفت چون زده بود به سیم آخر ومیخواست رکود اقتصادی امریکا ودولت

ایران وبطورکلی دنیا را با ( سکس ) نجات بخشد ومن چه ساده دلانه

نوشتم که :

ما پاک زیستیم ، وبا چه افتخاری آنرا نوشتم ! از اینکه عشق

ما پاک بود ! .

از مستی های خود شرمنده وپشیمان  ، آنچنانم پشیمان که مپرس واین خانم

داشت با چهار دوست پسر زیر سن خودش آبجوی تگری میزد وسپس هم

برنامه ای اجرا کرده وفیلمبرداری نموده آنرا به دنیای هنر !!! عرضه بدارند

بلی ! در ان زمانها اگرکمی مست میکردم ناگهان همه آرزوهاوشوق هستی

در وجودم شکل میگرفت ودر آن حال میخواستم  کالبد جسم را درهم بشکنم

وبه یک نور تبدیل شده جزیی از آفریدگار ویا کائنات باشم ؛ میخواستم که

به آسمان بروم ودر همان حال همه وهمه چیزر ا میبخشیدم حتی دشمنانم را

ومیدانستم که این حالت تصادفی نیست  بلکه نشان پیوند عمیق روح وجسم

میباشد.

در آن حالت مستی  گویی همه عالم وقدرتهای آن در دسترسم بودند ومن

به چه راحتی میتوانستم از اینهمه قدرت که پشتوانه ام بود بذل وبخشش

کنم بدون هراس ، هرچه را که میل داشتم میبخشیدم روحم بکلی از جسمم

جدا میشد وبا کائنات یکی شده واز دنیا برون میشدم .

حال امروز نمیدانم  آنچه را که درگذشته  ودریک حالت مستی  بخشیده ام

به آن درست فکر کنم ویا فراموش کنم گاهی هوس همان روزها را دارم 

مستی های جوانی را.

امروز دیگر نمیشود از همه چیز فارغ شد  گاهی در حال عادی نیزآخرین

ته مانده جیبم را نیز می بخشم  سپس در کوچه پس کوچه ها وخیابانها

پیاده راه میافتم  وبخانه میرسم ، کلید را درقفل خانه میچرخانم وسپس

بدون آنکه کسی بانتظارم باشد مانند یک کیسه شنی وسنگین خودر ا

در بستر خالی ومنتظرم رها میکنم .

چشمانم را میبندم  وبه آن لحظه های خوب می اندیشم خاطرات بد را

مانند دانه های سیاه از میان افکارم جدا میکنم ودراین لحظه است

که رها میشوم وبخواب میروم .

به هنگام صبح چشمانم را باز میکنم واولین سئوالم این است :

امروز چه روزی است ؟ وچه کاری را باید انجام بدهم ؟

و....سپس افکارم را متمرکز میکنم ، در یک شهر غریب

کوچه های غریب تر در هیاهوی بی هد ف  وضد انسانی و

بی رحم باید روز را شروع کنم وتازه میفهمم که قرن هاست

از مستی ها و حال آن دورافتاده ام وبه امید فردای بی فردا در

یک سکوت نشسته ام .

حال در کدام سوی این دنیای کثیف نشسته ایم ؟ وچه هدفی را

باید دنبال کنیم ؟ درمیان سکس واعتیاد ومدفوع انسانهای دیوانه

که از همه چیز خود گذ شته وخود نمیدانند چرا زنده اند .

 

سه‌شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۷

ما پاک ز یستیم ، پاک

تنها نگاه بود وتبسم میان ما

تنها نگاه بود وتبسم .... اما

گاهی که از تب هیجانهابی تاب میشدیم

گاهی که سینه هایمان میکوفت

گاهی که قلبهایمان چون کوره میسوخت

دست تو بود ودست من

این دوستان پاک

واز این پل بزرگ پیوند دستها

دلهای ما بخلوتی راه داشتند

......

یکبار نیز

یادت اگر باشد

زمانی عازم سفر بودی

یک لحظه بلی ، تنها یک لحظه

سرروی شانه های یکدیگر گذاشتیم

و.....من گریستم

تنها نگاه بود وتبسم میان ما

ما پاک زیستیم

............ تقدیم به ، روانشاد  محمود

شعر از فریدون مشیری

چهارشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۷

ترنم باغ

زمستان ، پنجره را به روی سپیدی برفهابست

یا کاغذهای رنگی ، سبزوآبی وبا نقشی از شقایق سرخ

دیوار خانه را پوشاندم و باغ وبهاران را بخانه آوردم

بوی هیزم سوخته در بخاری همسایه همه اطاق را اشباح

کرده است .صدایی میشنوم، گوش فرادادم ، پرواز چلچله ها

در حال پرواز که خبراز یک فصل تازه را نوید میدهند

چراغهای رنگین گوشه میدان با وزش باد ، آن انزوای

وحشتناک را میشکنند

به زود ی سال نو فرا میرسد ، همه راهها به همین سال

ختم میشوند ، سالهای عمر ما نیر با این سال شمرده میشوند

هیچ خطی با این نقطه تلاقی نخواهد کرد

خط ما جداست

...........

در حاشیه نشسته ایم وبه واژه های بیمعنی

روح میدهیم

تا شاید این قلبهای کاغذی ، این ریاهای مقوایی

بشکنند

روح اسیر هیچ وسوسه ای نیست

تنها سحر ما ه درخشان وبیداری خورشید

مرا بسوی خود میکشد

هنوز ایستاد ه ام

هنوز زمین زیر پاهایم سفت وسخت است

روی دوپای خویشم ودر رویای فتح هیچ قله ای

نیستم

در پناه هیچ چراغی ، جای نمیگیرم

.......

جاده های تاریک ولغزنده وستاره های مقوایی

مسیر یک جنبش کهنه را تکرار میکنند

و..... من به ترنم دلنشین آوایی گوش میدهم که ....

از سینه ام بر میخیزد

در من حس زندگی جریان دارد

من هنوز زنده ام

یکشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۷

بهار ، فصل مشکوک !

در فصل بهار ، همزمان با ذوب شدن برفها ، گویی طبیعت به دوران نقاهت

خود دچار میشود ، احساس میکنی که تمام پنجره های یک بیمارستان بزرگ را

بازکرده اند وطبیعت به غیرا ازیک قرنطینه نیست.

در فصل بهار درکنار همه چیزهایی که نوودر شرف شروع زندگی است ،

هنوز به دنیا نیامده وچه بسا قبل از تولدهمراه با سایر شکوفه های یخ بسته

عمرشان به پایان برسد وچیزهای مرده ای هم وجوددارند که چه بسا ابدی

باشند.

بهار فصل مشکوک وبیماری زاست ، با بهاربه هنگام شکفتن نخستین

شکوفه های مرده ، از دامنه کوهها وکف رودخانه ها تکه های کثیف

برف مانند ملافه های خونین ولکه دار یک بیمارستان در میان زمین وآسمان

معلق هستند ، در جنگلها از یک سو بوی شکوفه هاواز سوی دیگر بوی

پوسیدگی وفسادبه مشام انسان میرسد دراین فصل در روی زمین وجنگلها

وپارکها پا روی هرچه بگذاری نا مطمئن است  وانسان نمیداند  آنچه را لگد

میکند دارد میمیرد ویا زنده میشود.

فهار فصلی است که کودکان ضعیف جوانان رو به تحلیل رفته  بیماران و

اشخاص تیره بخت وناقص الخلقه وپیران از دنیا میروند .

من از بهار بیزار م ( دومینتزای من ) استریای سرگردان ، من از بهار

بیزارم .

پنجشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۷

هذیان

 

آن آتشی که دردل ما شعله میکشد

گر دردامن شیخ افتاده بود

دیگر بما که سوخته ایم از شرار عشق

نام گنه کاره رسوار نداده بود ........ < فروغ فرخزاد >

.................................................

دست نبدارم در را گشود ؛ چشم تبدارم تنها ظلمتها رادید

و..صداید پای رهزن شبانه را

دست تبدارم را به زیر باران گرفتم

پیکر داغم را به باران سپردم

نفسم در سکوت خانه می پیچید

ناله هایم از شوق خالی بودند

درختان به همراه بوران ناله سر داده ونجوا کنان

به گوشم میخواندند :

از کدامین روز واز کدام خلوت راز میگویی ؟

نگاهم به آسمان کشیده شد

خدا را دیدم که به من میخندد

دست تبدارم را بسوی او دراز کردم

باد طعنه زنان  دستهایم راد تکان داد

هوا بود ، تنها هوا بود و........

دیگر هیچ !