دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۷

خانه ابری

خانه ابری

 

صبح درخشان نیست ؛ نگین صبح بردست دیوان است

رنگ خاک سرخ است  ؛ به رنگ نقش فرش لاکی

دیگر گل شمعدانی درگلدان  نمیرود

و گل در باغ نمیخندد

عشق درلابلای کتابهای مدرسه گم شده

در لابلای نان وپنیروخیار و

....مشک دوغ !!! دلها رنجور ؛ لبها داغ بسته

وامید از همه دلها رفته

نه پای گریزی هست  ؛ نه جای نشستن

آنچه مینوشی ؛ خون است ، خون

لولیان سرمست خاموشند ؛ شیر درپستان مادران خشک

شده  وستاره هاگم شدند

و........ چگونه ما  درزیر غریو  باران شدیدی گذشته

درمیان مشتی خاکستر مسموم ،

به دنبال اندیشه های گمشده خود میگردیم ؟

هنوز آن آواز قدیمی را میخوانیم

در شهرهای آهنین ودیوارهای سیمانی سخت

بلند و بی گل وسبزه

همان آواز را تکرار میکنیم ؟!.

............

ثریا/ اسپانیا

 

 

چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۷

بهاری تازه

بهاری تازه

 

چه سرمست ؛ چه شیرین ؛ چه خوشحال

چو مرغی شاد ؛ برسر شاخسا ر

میسرایم ؛ میسرایم آنچه

که دانم می سرایم سرود خویش را

تابیابم ؛ حضورت را

درکنارخود

تا به پایت سرگذارم

گرچه خوب میدانم

( کجا این سر ؛ کجا آ ن پا )  ؟

میسرایم از سرشادی

تاروم ازخود برون

ز بس درمنی تو ؛ درمن

ترا که سروروشنی

بیا ؛ بیاجانم

جان جانانم

که تابد بر همه دنیای من

آن نورپاکی تو

تا پاک شوم من ؛ ز هر

رهزن

ز هر ناپاک

به هر کویی؛ نشا ن توست

دلم زهردردی

در پندار توست

در زمستانم

بهار آمد !

ترنم خیزو خوش آوا

برای عشقبازی با ؛

مرغان هوا

تورا خواهم ای یار! تراخواهم

اینک رسید ؛ هنگام آ رامش من

نوای شادیم ؛ از خامشی دوردست

به سوی دلم ؛ دل آرامم

می آید.

 

ثریا /اسپانیا

17 /1/2008

 

 

 

او که بود

او که بود

 

او که بود ؟ آ ن زن که دیرزمانی است

دیگر نمیتواند ناله سر دهد

زخم های التیام نیافه ا ش ؛ از ا نتهای شب

به روزی تازه میرسد

آ ه ......

ای زن ، اینهمه سکوت ؟!

نه ناله ای درآن شب گداخته وسنگین

ونه آهی سرد

ای بی یارو یاور

اینهمه بی نشانی ازچیست ؟

ای بی دیار و بی سرزمین

ای فرزند یگا نه جهان ،

بیا د بیاور آن آفتاب گرم کویر را

که تنها تکه ای برنقشه افتاده

چگونه پنجه هایت فروکشید، خنده هایت از کنج لب،

به گریه نشست

الماس اشک تو   به پای ناکسان ریخته شد

وبه زمین خشک فرورفت

 

ای زن

چون خرمنی از یک خاکستر گرم زمانه

ناله هایت رافرو خوردی

ای خسته زمان

آنکه نعره کشید وترا ترساند

چه کسی بود؟

آن غول بی چشم وکور

پشت در بسته وپشت پنجره تاریک

نیمه بیدار

بامید آنکه ترا یکباره ببلعد

و.... تو ای زن

در هاله سکوت نشستی

واز یادبردی که ......

نفس کشیدن یعنی چه .

..........

 

به انتظار همسفری نشسته ام

که یادگاری از من در دست دارد

این کلمات ؛ یادگاری است از دوردستها

برای یاران بی نشان

برافکندن حجاب از رخ تیره شب

وخنده صبحگاهی ؛

  در انتظار همسفری نشسته ام که روزی دل به مهر او سپردم

من بیگانه نیستم ؛ درزورق طلای خود , بسوی

خورشید میرانم  ومیدانم که باو خواهم رسید

.............

ای آینده شتاب کن

 سرود نیمه شب را شنیده ای

نغمه صبح روشن را؟

از آن تک ستاره  تنها  که در آسمان بیگانه

رها شد

اشکی شد  از چشم شب فرو ا فتاد بامید تابش  خورشید که

دوباره بر پیکر او بپیچد.

.............

امروز او بصورت یک کبوتر سپید

 

 در آسمان پرواز میکند

ایکا ش منهم آیینه میشدم

تا انعکاس چهره زیبای اوباشم

ایکاش کمانی میشدم  تا بتوانم  اورا بسوی خود بکشانم

من درچنگ هزاران عشق گرفتارم

از همه گریزان

اماتنها ؛ به یکی سخت دلبسته ا م

او ؛ همان کبوتری  که همیشه در آسمان خانه ام

در پرواز است ..

...........

ثریا /اسپانیا

سه‌شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۷

اقامت او

اقامت او

خروج من

 

دیگر از کدام سو

میتوانیم به هم برسیم ؟

راه سفر دراز است

دیگر از کدام پنجره میتوان

به اطاقی پرید ؟

در گوش تو؛

چه کسی میخواند

آوای پنهان

وترنم عشق مرا ؟

آوخ ..

که سفر چه دردناک است

چه حجم بزرگی دارد؟

روزیکه مرغان عشق از کنارمان

عبور میکردند

توبی خبربا نتنظار خروج از باغ بودی

فصل بهار بود

بهاری دل انگیز

چه دستی خواب خوش مارا خروشان کرد؟

و....

بهار مارابه سوی خزان برد؟

ما بانشستن به روی

یک سکوی

گلی

زیر پایمان خالی شد

کتاب عشق ما ورق خورد

و... به برگ آخر نزدیک شدیم

تو گفتی :

در آسمان  ؛ ما خانه عشقی ساخته یم

و کسی آنرا ویران نخواهد کرد!!!

هنوز سطر اول کتاب را

نخوانده بودیم

که
باد کتاب را بست

من بیاد گاربر پوست خود نوشتم :

میان من وتو

یک احساس هوشیاری وجود دارد

من وتو ؛ آدم .هوای زما نیم

و دنیا روی شانه های ما

بنا  خواهد شد

ما ؛ از کنار حادثه ها گذشتیم

و روی برکه آرامی سفر کردیم

هنوز امیدوارم که

از مجاورت یک پنجره

در روی پوسته غربت

با دستهای کوچکم

این حماسه را بزرگ کنم

سفر ترا از من دور

و مرا از تو ربود

( نفرین برسفر باد )

 

تقیم به او

از : دفتر این زمانه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۷

باغ انتظار

باغ انتظار

 

آیا کسی در گوشه ی باغی ؛

انتظار مرا میکشد؟

آیا از پس دیوار ؛ بوسه ای عاشقانه ؛

بسویم پرتاب میشود ؟

آیا دستی ؛ شوری اشکهایم را پاک خواهدکرد

من به باغ احساس پای میگذارم

بوسه از نسیم میخواهم

که برچهره ام بنشیند

من به دنبال یک نوازش

یک پیرایش هماهنگی

ورسیدن به آنچه که:

نام اورا عشق گذارده ایم

نه ازباغ نشانی است

نه ازباغبان

عشق ها درتاریکی سود سکه ها

گم شدند

دیرگاهی است که پنجره ام

تاریک است

بانک ناقوسها ؛ دلم را میلرزاند

به سوی پنجره ای میروم

میبینم اورا که برصلیب کشیده اند

برای تماشای خلق

برروی شانه مردانی نشسته

که ......

آنها نیز برانبوه سکه ها نشسته اند

نمیدانم ! ناقوس عزا است یا نوای شور وشادی

وکسی نیست تابپرسم

چه بوده است گناه او؟!

 

 /اسپانیا

چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۷

بهاری تازه

بهاری تازه

 

چه سرمست ؛ چه شیرین ؛ چه خوشحال

چو مرغی شاد ؛ برسر شاخسا ر

میسرایم ؛ میسرایم آنچه

که دانم می سرایم سرود خویش را

تابیابم ؛ حضورت را

درکنارخود

تا به پایت سرگذارم

گرچه خوب میدانم

( کجا این سر ؛ کجا آ ن پا )  ؟

میسرایم از سرشادی

تاروم ازخود برون

ز بس درمنی تو ؛ درمن

ترا که سروروشنی

بیا ؛ بیاجانم

جان جانانم

که تابد بر همه دنیای من

آن نورپاکی تو

تا پاک شوم من ؛ ز هر

رهزن

ز هر ناپاک

به هر کویی؛ نشا ن توست

دلم زهردردی

در پندار توست

در زمستانم

بهار آمد !

ترنم خیزو خوش آوا

برای عشقبازی با ؛

مرغان هوا

تورا خواهم ای یار! تراخواهم

اینک رسید ؛ هنگام آ رامش من

نوای شادیم ؛ از خامشی دوردست

به سوی دلم ؛ دل آرامم

می آید.

 

ثریا /اسپانیا

17 /1/2008