جمعه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۷

ایکاش.......

زندگی چقدر خوب وشیرین بود اگر.....

پرنده ها میتوانستند در دهان سوسمارها تخم بگذارند!!!

وماهیان میتوانستند به قلاب ماهیگران نامه ای بیاویزند!

چه خوب بود اگر از پایه شکسته یک صندلی گلی میرویید

وپرنده ها روی تله موشهای ادمخوار میتوانستند دانه بچینند

چه خوب بود که اگر پرنده ها میتوانستند برای گوزن های قاب شده

وآویزان روی دیوار وماهیهای به اسارت درآمده در حوض مرمرین

برگ ونان ببرند .

چه خوب بود که همه از من وتن بیرون شده و خانه درجان میکردیم

چه خوب بود اگر گاهی میتوانستیم همانند گنجی درکنجی پنهان شویم

ومانند موری قانتع وملک سلیمان را به هیچ بگیریم

چه خوب بود اگر از آشیانه خشک کبوتران سبزه سبز میشد .

هنوز هم شاید بشود دوستی آدمها مانند دوستی پرنده وگوزن وماهی باشد ؟

و...آنگاه زندگی نه این بود که هست .

چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۷

اندوه فراموش شده

اندوه فراموش شده

 

قصه ها وغصه های فراموش شده  

و....

اندوه یک مادربزرگ

در آستانه یک درگاه تاریک

بانتظار پنجره ای که به روزن

خورشید باز میشود

بانتظار عطر سبزعلفهای وحشی

وآهنگ بال کبوتران

نرمش رقصی درمیان یک بازوان

ستبر

در میان یک سینه فراخ

نمیخواهم حامل این کوله بار

اندوه باشم

آنهارا برزمین میگذارم

همه اندوه وغصه های فراموش شده را

قصه های یک مادربزرگ!!!

بانتظار آ ن عقاب مینشینم

وبه آسمان چشم میدوزم

تا کبوتری بابرگی در منقار

بسویم پرواز کندوبمن نوید بدهد

بانتظار دستهای ناشناخته

و....

گم شدن اشتباها ت بی جبران

 

ثریا / اسپانیا

23/1/2008

 

 

پنجشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۷

چهارم سپتامبر

چهارم سپتامبر......

روزهایی راکه بخاطر دارم

 

از در آمد وفورا خودش را روی مبل انداخت رنگ ورخساره او زرد وپریده

لبهایش سفید شده بود ؛ یک تسبیح بزرگی را هم به دست گرفته ونفس نفس

میزد ؛ میدانستم بیمار است با این همه احوال روزه داشت ! .

باو گفتم :

خوشا به حالت که با این حال میتوانی روزه بگیری ، من ماه روزه را خیلی دوست

دارم  واز آن خاطره های بسیاری در دلم هست بخصوص در لحظات نزدیک افطار

آوای پرشور آن موذن وخواندن دعا های دسته جمعی  وآن فضای روحانی که مادرم

ایجاد میکرد وهمه را تحت تاثیر قرار میداد ، من هیچگاه آ ن لحظه های خوب را

فراموش نمیکنم ، بوی خوش چای دم کشیده ؛ سفره ساده افطاری که خرما ؛ شیر

وشیر برنج ونان وپنیر از تشکیلات همیشگی این سفره بودند گاهی شامی لپه و یا

کتلت نیز باین  سفره اضافه میشد وهمه ؛ چه روزه دار و چی معمولی سر این سفره

می نشستیم و در افطار  با او شریک میشیدیم .

گاهی این ماه در تابستان گرم وطولانی ظاهر میشد زمانی اواسط بهار وزیر بارانهای

بهاری شب پیشین  که برای دشت وصحرا ودرختان چابکدستی کرده بودند.

مادرم در کوهستان بزرگ شده بود  در باغهای بزرگ وزیر درختان تنومند رشد کرده

به همین دلیل  گویی خود او نیز یک درخت تنومند وپر ریشه شده بود ، گاهی باصراحت

لهجه ورک گویی هایش  باعث رنجش  دیگران میشد  اما زود از دل آنها در میاورد

او یک چیز را هیچگاه  فراموش نکرد خدای خودش وانسانیت والای خویش را .

او دشمن سر سخت داروهای شیمیایی ودشمن پزشکان بود ! وهر سال در سفرهایی که

میکرد داروهای طبیعی خود را نیز باخود میاورد ، من هیچگاه از این طب گیاهی او

سر در نیاوردم به غیر از نام چند گیاه وتخم گیاه .

 

بعضی از اوقات گویی ما دشمن  وقت وزمان خویشیم ، روزهایی که جوانی آخرین گل خودرا به

دست باد خزانی میسپرد ، ما درخواب بودیم وامروز ....با اینهمه دارو وقرص های گوناگون

چگونه میتوانم جا پای او بگذارم .

پرسید :

تو دین ومذهب داری ؟

در جواب گفتم نمیدانم دین مذهب چیست ؟! چرا که هر آتشی را که دیده ام هیزم اولیه آن همین

دین ومذهب بوده است ، اما ایمان دارم ، ایمانی محکم وناگسستنی ، انسان نمیتواند تنها باشد

گاهی نیازهایی دارد که از دست هیچکس ساخته نیست  در آن زمان است که فریاد برمیدارد

واورا صدا میکند .

امروز تنها یک جلد کتاب مقدس ؛ یک کتاب دعا یک سجاده ویک جانماز از مادرم بمن رسیده!

که آنها را درون گنجه پنهان ساخته ام وهرگاه که بخواهم با روح مادرم پیوندی حاصل کنم از

آنها کمک میگیرم ودستی بر روی جلد  گرد زمان گرفته آنها میکشم ، بوی مادر را از مهر

جا نماز او میبویم واورا در کنارم احساس میکنم .

وخودم .... کسی را دارم که با او به زبان دلم گفتگو میکنم چرا که نه غربی بلد هستم ، نه عبری

نه لاتین ونه چینی ! .

امروز خیلی مد شده که همه منکر دین وایمان ومذهب شوند واین بخود آنها مربوط میشود لاکن منکر

آن وجود لایزال یعنی منکر وجود خویش وارزشهای انسانی خود .

 

امروز چهارم سپتامبر درست سی وپنج سال است که از خانه وخانواده ووطن دورم اما (او) همیشه

با من بودن ومرا از کج روی ها و( کژ راه ها) دور نگاه داشته است .

در طول ای سی وپنج سال بچه ها هیچگاه دیگر به وطنشان برنگشتند اما هرکدام از آنها تکه ای از

خاک خود را در خانه هایشان دارند باضافه آن انسانیتها وارزشهای انسای وایمانی که به

آن سخت چسپیده اند وسجاده مادر بزرگ  که همه دنیا درمیان آن دیده میشد .

 

امروز نه از بوی خوش آن چای خبری هست ونه از سماور جوشان اما در عوض همه

مغازه ها لبرسز از شیرینی ها ی گوناگون کهنه وتازه ، وبهترین خرما که یا از ( قطر )

میاید ویا از اسراییل !!!!.

فضا ، فضای بیزنس ا ست وآن زیبایی ماه مبارک ( بقول مادرم ) از بین رفته است .

بهر روی در این ماه  باید حد اقل قفل بردهان ، مهر برزبان نهاد واز قتل و خون ریزی

وآدمکشی وا عدام پرهیز کرد .

 

ثریا / اسپانیا

4/9/2008

 

 

یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۷

باران

باران

 

نغمه چنگم درا ین بزم ؛ ا ر نیامد دلپذیر

ای امید جان ؛ ببخشای این گنه؛ برمن خرده مگیر

ناتل خانلری

 

خیال تو ؛ چون سایه یک شمع

از کنارم گذشت

مرا بسوی خاطره هابرد

به مستی های خالی ازهشیاری

به بام شکسته ؛ که زیر فشار گچ

فرو میریخت ؛ من وتو صدای ویرانی

آنرا شنیدیم

هیچ برگی دردست من نماند

اما بوی تودرسینه ام پنهان شد

که زمانی راه گلویم را میبندد

تو ؛ چون خون در رگهایم نشستی

وآندم که باچشم گریان ؛

ترابدرقه کردم

همه پرندگان به تماشای باغ

نشستند؛

اینک گلهای تازه شکفته ؛ به تماشای خورشید

برگهای سبز روشن ؛ محو تماشای نرگس

ومن نشسته ام به تماشای تو که؛

درجمال یک شاخه گل؛ درباغچه خانه ام

روییده ای .

یاد مهر تو که مهربانتراز آفتاب گرم بهاری

بود؛ مرا اندکی شادی میبخشد

ایکا ش اینجابودی

دیگر از سیاهی شب ؛ نمی ترسیدم

اینجا ؛ زمان ویرانیهای دل است

زمان پوکی زمین؛

ایکاش اینجا بودی ومیدید ی که ؛

من ؛ سنگ کوچکی را یافتم

زیر آنرا کاویدم

خالی بود

نامم را درآنجا پنهان کردم

هیچکس از راز آ ن آگاه نیست

سنگی بی نام

در زیر آن فقط نام من ؛ به همراه یاد تو؛ که پنهان ماند  .  ثریا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

چهارشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۷

دفتر این زمانه

 دفتر این زمانه

دفترچه روزانه

 

آنروز ها که هنوز صاحب این دستگاه نشده بودم همه درد دلهایم را در میان اوراق

سپید دفتر چه ها مینوشتم وبه آنها میسپردم که نگهدار این اسرار ( گنجی) باشید !!

نام این یادداشتها خلایق هرچه لایق است ؛  همه چیز درمیان آنها میتوان یافت

شادی ها ؛ خوشیها ؛ عروسی ها گریه ها ؛ ملالتها ؛ دلگیری ها ؛ نامه های پر شور

دوستانی که کم کم آتششان سرد شد ؛  وهنوز این داستان ادامه دارد گاهی هم در میان

آنها مطالب خوبی پیدا میکنم وآنرا منتشر میسازم تا همه بخوانند وبدانند .

انسان هیچگاه نمیتواند باخودش دورنگ باشد من آنچه را که نوشته ام همه خالص وپاک

وخالی از هر نوع مناقشه ومرافعه ای است ؛ چیزهاییکه مرا به حد جنون خوشحال ساخته

وغمهایی که مرا تا اعماق وجودم گریان وبه مرز دیوانگی رسانده است ؛ هرچه هستند خود

من میباشند ؛ از خاطره های کودکی تا امروز که دیگر زمستان را نیز پشت سر گذاشتم و

بخیال خود میخواهم وارد بهاری تازه شوم ؛ نویسنده نیستم ادعهایی هم در این زمینه ندارم

شاعر نیستم وابدا میلی هم ندارم مرا شاعره خطاب کنند باندازه کافی در طول این مهاجرت

شاعران زیادی متولد شدند , شاعرانی که روزی فرمانده یک قشون بودند ؛ شاعرانی که روزی

در میان کوچه های خاکی با ریگها ( یک قل دو قل ) بازی میکردند !! وشاعرانی که در گوشه

میز کلانتری ها چرت میزند ؛ شاعرانی که خود شان نمیدانستند شاعرند یا مرثیه گوی ویا کپی

بردار ؛ بهر روی خوشبختانه فرهنگ پربار وغنی ما ؛ هرچه که کم داشته باشد بخاطر شاعری

در دنیا اولین شناخته شده است .

به همین علت گاهی گاهی از این یادداشتها نمونه ای را انتخاب میکنم با کمی دستکاری آنرا

بخورد خواننده میدهم ونام آنها را گذاشته ا م :

از دفتر این زمانه !

      ویا

دفترچه های روزانه

تا یار که را خواهد ومیلش به که باشد . بامید پذیرش !  ثریا ایرانمنش ( حریری )

اسپانیا / مالاگا

.................

 دسامبر 2005

پسر عزیزم ؛  امروز برای ناها رکریسمس ( ایو ) میز را چیده ام اما تنها برای چهار نفر!

من ؛ خواهر کوچک تو وهمسرش ؛ خواهر بزرگتر باید ناها را در ( خانه بزرگ ) با اقوام

همسرش بخورد وبرادرت با خانواده اش میباشد ؛ معمولا رسم است که ناهار کریسمس همگی

در خانه بزرگترها جمع میشوند ؛ اما خانه کوچک من گنجایش همه را ندارد بنا براین خواهرت

فداکاری کرد وناها را بامن میخورد .

جایت خالی یک بشقاب اضافه  یک صندلی اضافه ویک لیوان اضافه کنار وروی میز بجای تو

مینشیند ! .

امروز فکر میکردم  که سالها ست من همین سفره سفید را دارم وآنرا پهن میکنم  همین بشقابها

همان لیوانهای قدیمی ؛ هیچ چیز عوض نشده  ومن هیچگاه بفکر این نبودم که برای خودم نیز یک

رومیزی جدید , یک سفره تازه ویا یک سرویس غذا خوری نو بخرم ویا قاشق چنگالهای نقره ای

سر سفره ام بگذارم  ؛ گاهی فکر میکنم به چه کسی میخواهم نشان بدهم ؟ با همه اینها از آنچه که

دارم راضیم وخوشحال ؛ همه چیز پاک است ؛ تمیز است هیچ دست آلوده ای با آنها تماس نداشته

همه چیز از یک پاکی درون خبر میدهد من خوشحالم ؛ ترا نمیدانم تو چندان باین روزها اعتقادی

نداری  بیست وسه سال است که تنها در این روز روی کاناپه خود مینشینی وغذای یخ زده حاضری

را درون فر میگذاری ؛ پاهایات را دراز میکنی وبه فیلم مورد علاقه یا موز یک دلخوا هت گوش میدهی

بیست وپنج سال است که من در این روزها بشدت غمگین میشوم چرا که منهم مانند تو به چیزی

اعتقاد ندارم  بعلاوه تو درکنارم نیستی تا هرچه را که داریم با هم قسمت کنیم ؛ جایت خالیست .

تلویزیو ن دارد نمایش ( تارتوف ) اثر مولیر را پخش میکند ! این نمایشنامه را من خیلی سالها

پیش در تاتر  ( سعدی)  تهران دیدم با بازی ( نوشین ولرتا ) وسایر هنرمندان آنزمان که دیگر

هیچکدام در بین ما نیستند .

تا رتوف مردی ریا کار است  که درلباس ایمان ومذهب به همه حکومت میکند وهر جنایتی را که

از دستش بر میاید انجام میدهد .

بیاد مردان این زمانه وتارتوفهای خودمان افتادم که چگونه سرزمین مارا به نابودی کشاندند ,

حرامزاده هاییکه سر از هر چنبر قانونی  در آورده  وبر آن خاک حاکمند این گروه تازه محصول

در هم آمیختگی وبغل خوابی نژادهای مختلف اهم از عرب ؛ افغان ؛ مغول وترک ؛ وکرد واز ترکیب

تکه پاره شدن چند قاره  ساخته شده اند . خیلی سخت میشود تشخیص دادکه کی از کدام سر زمین

آمده است وبدا به حا ل آنانکه هنوز بار گذشته را به دوش میگیرند.

این کوسه های نو خاسته همه چیز را یکجا می بلعند ؛ مانند گذشتگان نیستند  که در کسوت اشراف

منشانه خود مشغول خرید وفروش باشند ؛ از همین جا بجایی ها میتوان فهمید که چگونه در پی خوردن

لقمه های سنگینی  میباشند ؛ حال یا باید مانند آنها بود ویا یک لقمه شد تا ترا بخورند.

جنگها وشورش ها  به آنها یاد داد که در هر جایی میتوان با ویرانی وتباهی ملتی ؛ همه چیز رابسود

خود به انجام رساند ؛ آنها چندان احمق نیستند که به سود وزیان مردم ویا ملتی بیاندیشند .

این گروه تازه را گردبادی وحشتناک  از صحراهای دوردست به سر زمین ما کشاند ه وجایشان داد

ماجرا جویانی که لباس ایمان پوشیده اند آنچه که از قبل بجای مانده دارندبا آن معامله میکنند , عده ای

فقط از واژه وطن استفاده کرده وخاک پدرانشانرا بیاد میاورند ؛ بعضی ها هنوز با افتخار  درحال تلاش

وعد های در آتش انتقام میسوزند که چرا به آنها خیانت شد؟! .

دیگر کسی بفکر نژاد پاک وخون پاک نیست ؛ لغت پاکی مفهمومی ندارد این پادشاهان بی تاج وتخت

وحرامزاده فردا را نمی بینند تنها درفکر آنند که امروز خوب بخورند تا جاییکه از دهانشان سرازیر شود

وهر تخته پاره ای برایشان یک غنیمت است  تا درموقع شروع طوفان آنها را نجات دهد.

آنها آمدند ؛ زندانهاها را بزرگتر ساختند ؛ گورستانها را توسعه دادند وسر زمین ابا اجدادی را به یک جهنم

تبدیل ساختند؛ زنجیرهای سنگین تری بجای آن قفلهای زتگ زده وفرسوده بکار میبرند وپروای آنرا ندارند

که خود چه بسا سیاهی لشکر ویا یک عروسک مومی در دست دغلبازان وکهنه کاران واربابان بزرگتری

 باشند . حلقه ها هر روز تنگتر میشود  وزمین نیز گنجایش بیشتری ندارد وماهم کم کم به یک شماره

تبدیل خواهیم شد دیگر سر زمینی وجود نخواهد داشت  که درا نجا بیاساییم ویا اندیشه هایمان را توسعه دهیم

بلی ؛ پسرم همین غذای یخ زده وحاضری هم روزی دیگر به دست ما نخواهد رسید ؛ کوسه ها در میان

دریاها واقیانوسها ویا در پرواز شبنانه روزی خود در آسمان احتیاج بیشتر به غذا دارند .

جنگها خاکستر شده اند ؛ واز زمینها بجای گل گندم ( مین) میروید ویا شاخه گل خشخاش ! ولاله های

سرخ وجوان یکی یکی پر پر میشوند وبرگ هایشان در میان زمین وآسمان گم میشود .

کریسمس مبارک

نوشته شده در دسامبر 2005

 

...........

 

 

 

 

شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۷

پروانه

 

پروانه

 

از پروانه بیزارم ؛ ا ز این حشره زیبا

در هرازان رنگ که برروی صد ها گل مینشیند

او که از یک مادر مهربان ؛ ازپیله خود

جدامیشود , پیله را میکشد تا خود زنده بماند

ا و ؛ آن کرم  راکه پیله اوست

میکشد.

ما چگونه میتوانیم از پیله خود بیرون بیاییم ؟

چگونه میتوانیم پوست کهنه را به دور بریزیم

وپوستی نو جایگزین آن سازیم ؟

چرا مانند کرم در هم میلیولیم ؟

........

زمانی فرا میرسد که روح افسرده میگردد

آن روح آسمانی ؛ خودرا دریک جسم فرسوده

محبوس میبیند ؛ یک جسم ناتوان و پوسیده

زمانی فرا میرسد که ؛ سرنوشت دیگر تغییر ناپذیر است

شجاعت ؛ احساس ؛  دیگر کاری از پیش نمیبرند

زمانی فرا میرسد که آن روح پر انرژی

در یک کالبد  نحیف لانه کرده و در پی راه نجات است

راه فراری ندارد .

زمانی فرامیرسد که روح هنوز کنکاو ودر پی پیدا یش

یک حرکت بزرگ است ؛چگونه میتوان اورا به بند کشید ؟

.........

 آوازی  از دودست ها بگوش میرسد

ترا بسوی خود میخواند

روح به دنبال رویاهای خود میرود  ؛ به دوران دیگری

از جسم فرسوده تو جداشده وبسوی این آواز پر میکشد

در یک مسیر صاف وهموار که دیگر ی برایش آماده ساخته

عشق و روح در نقطه ی بهم میرسند ؛ روح چمپر میزند

به دورعشق میچرخد ؛ از تو جدا شده ؛ از آن جسم بیقواره ؛

ونخواهی توانست که اورا برگردانی .

او رفته است ؛ رفته است

به دور دستها .

........... ثریا / اول جولای دوهزارو هشت