پروانه
از پروانه بیزارم ؛ ا ز این حشره زیبا
در هرازان رنگ که برروی صد ها گل مینشیند
او که از یک مادر مهربان ؛ ازپیله خود
جدامیشود , پیله را میکشد تا خود زنده بماند
ا و ؛ آن کرم راکه پیله اوست
میکشد.
ما چگونه میتوانیم از پیله خود بیرون بیاییم ؟
چگونه میتوانیم پوست کهنه را به دور بریزیم
وپوستی نو جایگزین آن سازیم ؟
چرا مانند کرم در هم میلیولیم ؟
........
زمانی فرا میرسد که روح افسرده میگردد
آن روح آسمانی ؛ خودرا دریک جسم فرسوده
محبوس میبیند ؛ یک جسم ناتوان و پوسیده
زمانی فرا میرسد که ؛ سرنوشت دیگر تغییر ناپذیر است
شجاعت ؛ احساس ؛ دیگر کاری از پیش نمیبرند
زمانی فرا میرسد که آن روح پر انرژی
در یک کالبد نحیف لانه کرده و در پی راه نجات است
راه فراری ندارد .
زمانی فرامیرسد که روح هنوز کنکاو ودر پی پیدا یش
یک حرکت بزرگ است ؛چگونه میتوان اورا به بند کشید ؟
.........
آوازی از دودست ها بگوش میرسد
ترا بسوی خود میخواند
روح به دنبال رویاهای خود میرود ؛ به دوران دیگری
از جسم فرسوده تو جداشده وبسوی این آواز پر میکشد
در یک مسیر صاف وهموار که دیگر ی برایش آماده ساخته
عشق و روح در نقطه ی بهم میرسند ؛ روح چمپر میزند
به دورعشق میچرخد ؛ از تو جدا شده ؛ از آن جسم بیقواره ؛
ونخواهی توانست که اورا برگردانی .
او رفته است ؛ رفته است
به دور دستها .
........... ثریا / اول جولای دوهزارو هشت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر