شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۷

پروانه

 

پروانه

 

از پروانه بیزارم ؛ ا ز این حشره زیبا

در هرازان رنگ که برروی صد ها گل مینشیند

او که از یک مادر مهربان ؛ ازپیله خود

جدامیشود , پیله را میکشد تا خود زنده بماند

ا و ؛ آن کرم  راکه پیله اوست

میکشد.

ما چگونه میتوانیم از پیله خود بیرون بیاییم ؟

چگونه میتوانیم پوست کهنه را به دور بریزیم

وپوستی نو جایگزین آن سازیم ؟

چرا مانند کرم در هم میلیولیم ؟

........

زمانی فرا میرسد که روح افسرده میگردد

آن روح آسمانی ؛ خودرا دریک جسم فرسوده

محبوس میبیند ؛ یک جسم ناتوان و پوسیده

زمانی فرا میرسد که ؛ سرنوشت دیگر تغییر ناپذیر است

شجاعت ؛ احساس ؛  دیگر کاری از پیش نمیبرند

زمانی فرا میرسد که آن روح پر انرژی

در یک کالبد  نحیف لانه کرده و در پی راه نجات است

راه فراری ندارد .

زمانی فرامیرسد که روح هنوز کنکاو ودر پی پیدا یش

یک حرکت بزرگ است ؛چگونه میتوان اورا به بند کشید ؟

.........

 آوازی  از دودست ها بگوش میرسد

ترا بسوی خود میخواند

روح به دنبال رویاهای خود میرود  ؛ به دوران دیگری

از جسم فرسوده تو جداشده وبسوی این آواز پر میکشد

در یک مسیر صاف وهموار که دیگر ی برایش آماده ساخته

عشق و روح در نقطه ی بهم میرسند ؛ روح چمپر میزند

به دورعشق میچرخد ؛ از تو جدا شده ؛ از آن جسم بیقواره ؛

ونخواهی توانست که اورا برگردانی .

او رفته است ؛ رفته است

به دور دستها .

........... ثریا / اول جولای دوهزارو هشت

 

 

هیچ نظری موجود نیست: