سه امر مهم !
در اولین روز براه اندختن این برگ
که نامش راهرچه میخوا هید بگذارید؛
نوشتم :
در سه مورد دخالت نخواهم کرد ؛
اول . سیاست
دوم . دین ومذهب
سوم . فوتبال !!
راه خودم را میروم وبس .
باتقدیم احترامات فائقه
ثریا حریری /اسپانیا 12/3/2008
سه امر مهم !
در اولین روز براه اندختن این برگ
که نامش راهرچه میخوا هید بگذارید؛
نوشتم :
در سه مورد دخالت نخواهم کرد ؛
اول . سیاست
دوم . دین ومذهب
سوم . فوتبال !!
راه خودم را میروم وبس .
باتقدیم احترامات فائقه
ثریا حریری /اسپانیا 12/3/2008
ای زن
در این زمین تهی
در این آفتاب سوزان
دیده ات به کدام حلقه در ؛
دوخته شده ؟
همه درها بسته اند
پنجره ها تاریکند
به روی روشنایی آفتاب
باز نمیشوند
نوری از آنها میترواد
زمین خالی را طی میکند
وبسوی افق خودشان میرود
هنگامیکه ابرها کنار میروند
و پرده افق نیلگون باز میشود
تو .... ای زن
در چشمه بیگا نگیها ,
خود خواهی های گله
گمشده ای
روزی فرامیرسد که
درخت سروازخاک توبروید
چهره اش رادرجویبار ؛ بشوید
تصویر تو درقابی زیبا
بر روی دیوار اطاقت نشسته
اما... همه ترا فراموش کرده اند
ای زن
من ترا , همه شب در پشت شیشه عریا ن تنهایی
دنبال کردم
در تمام آینه ها ترا دیدم
سایه های شومی در پشت دیوار , دیده میشدند
من سایه هارا دیدم
ای زن
آیا کسی بتوگفت ؛ بیا ؛ بیا
و.... درسایه مهربانی من ؛ جای بگیر؟
آیا پنجره ای روشن
برویت باز شد وترا فراخواند؟
وکلیده ها درقفل تاریکشان ؛ چرخید؟
آیا کسی گفت آی زن !
بگذار درب روشنای را برویت بگشایم
وتو ؛ در تاریکیها گم شدی
ای زن ثریا /اسپانیا
من وباغچه !
گاهگاهی ؛ زیر سقف این سفالین
بامهای مه گرفته
قصه های درهم غم را ؛ ز نم نم های باران ها شنیدن
بی تکان گهواره ی رنگین کمانرا
در کنار بام دیدن .......... ساووش کسرایی
...........
هوا آفتابی ونسبتا گرم بود ؛ توانستم سری به باغچه کوچکم
بزنم بوته های نعنا با غرورتمام !! سر تاسر باغچه را گرفته
ومجال خودنمایی به دیگر گلها وبرگها ندا ده بودند.
هرگاه خانه ی را عوض میکنم از گلهای باغچه خانه قبلی
شاخه ای را به خانه جدید میاورم ودر باغچه یا گلدانی میکارم!
نمیدانم ! شاید با این کار میخواهم بگویم که ریشه ام درخودم
هست ؟ .
خوشبختانه همه ریشه کرده وبزرگ میشوند ؛ حال امروز دیدم
بوته های نعنا خود را روی گلهای کاشته شده من ا نداخته
وعلفهای هرزه با بخشش بارانهای فصلی رشد کرده وجایی را
برای خودنمایی گلهای من نگذاشته اند .
با بیرحمی تمام همه بوته را از ریشه بیرون کشیدم ودرون کیسه
زباله جای دادم ؛ چه عالمی داشت بریدن ریشه های بی مصرف
وگویی دارم با یک انسان سخن میگویم ؛ گفتم :
شما حق ندارید در باغچه کوچک من ریشه بدوانید وگلهای نازمرا
از بین ببرید ویا بخشکانید وباز با کمک قیچی وچاقوآنهارااز جای
کندم مگر چند شاخه نورس را که اگر روزی آنها هم بخواهند تجاوزی
به حریم گلهای باغچه ام بنمایند شرآنها را نیز میکنم !!!
هیچ نمیدانستم که گیا هان هم میتوانند متجاوز باشند وبدینگونه ریشه نمایند
وجایی برای دیگران نگذارند ؛ هنگامیکه باغچه کاملا خلوت شد ؛
گل نازم قد کشید وسایر گلها وبرگها گویی خودرا تکان دادند بدین شکل
از من سپاس گذاری کرده از اینکه ( بیگانه ای) را از آنها دورکرده ام
نگاهی به گلدان گل کاکتوسم انداختم ؛ دیدم گلدانش را شکسته وتولید
بچه های دیگری کرده ؛ اما غمگین است ؛ باو گفتم میدانم چرا غمگینی
آفتاب گرم جنوب کمتر برتو وبراین باغچه میتابد ؛ به هنگام طلوع صبح
خودی نشان میدهد وسپس ره به خانه های دیگری میسپارد ؛ تنها به آفتاب
نگاه کن شاید همین تماشا کردن خورشید در آنسوی خانه نیز تراگرم کند.
همانگونه که من با گرمای درونم زندگی را گرم نگاه داشته ام .
ثریا / اسپانیا اسفند ماه 1386
هنوزستان
« مسعود فرزاد»
بارها بشکست دل ؛ اما دلی دارم هنوز
وای بردل ؛ آرزوی باطلی دارم هنوز
زورق تاب وتوان شد غرق در بحر زمان
وزسر غفلت ؛ امید ساحلی دارم هنوز
گفت غم : ماضی وحال تو برایم بس نبود
گفتم اورا ؛ غم مخور مستقبلی دارم هنوز
بسکه جانم خسته شد آخر زبانم بسته شد
لیک جوشا ن سینه ای پر غلغلی دارم هنوز
چشم نتوان داشت فهم سخن زین ناقصان
چشم فهم خامشی از کاملی دارم هنوز
تا مگر بیگا نگیها آشنائیها شود
عمر رفت و کوشش بی حاصلی دارم هنوز
مجمع امیدواران گرپریشان شد چه باک
شمع یا س و کنج عزلت محفلی دارم هنوز
چون جفای دوست بردن خوشتراز آوارگی است
بر سر کوی جفا یش منزلی دارم هنوز
گرچه از بیمایگی شرمنده ام درنزد یار
شعر شیرین ؛ تحفه ناقابلی دارم هنوز
زنده یاد مسعود فرزاد
حوصله نوشتن نداشتم باین شعر اکتفا میکنم .
ثریا /اسپانیا
چند مین بهار
در نمازم خم ابروی تو بایاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
ازمن اکنون طمع صبر ودل وهوش مدار
کان تحمل که تو دیدی همه بربادآمد
.......
ماه اسفند فرارسید وفراموشی من بپایان نرسید
نمیدانم در این فصل بهار چرا اینهمه غمگینم
وآن ( افسانه) دیرین از یادم بیرون نمیرود؟
سردی هوا وباد وباران وسرمای زمستان رو
به پایان است واشعه خورشید با نیزه های طلاییش
بر روی آسمان پخش شده ومن ....
بانتظار ماه اردیهبشت میمانم ؛ ترا میبینم که سرشا ر
از شور زندگی در حال حرکت با ین سو آنسوی شهر
میباشی.
دردی درقلب خود احساس میکنم وآرزو دارم ایکاش
میتوانستم در آخرین لحظه زندگی تو دستهایم را بر
روی گونه ها یت میگذاشتم وبتو میگفتم "
مرد طلایی من !
امروز خانه من بربالای یک تپه کوچک قرار دارد
هیچ درختی برآن سایه نیا فکنده است ؛ تنها پرندگان
آواز خوان از جلوی پنجره ام میگذرند وبمن شب بخیر
میگویند؛ دیگر صدای مهربان ترا از گلوی گوشی تلفن
نمیشنوم که بمن شب بخیر بگویی.
حال بتو میاندیشم که دربهشت آرمیده ای در مسافتی دور
دست.
دیگر میلی ندارم که به بنفشه های بهاری بنگرم من
زیباترین گل طبیعت را دربهاری روشن ازدست داده ام
وحال تنها دلخوشیم این است که برایت بنویسم :
....
روزی دست پاکی که گلهای کوچک
خانه ام را ؛ نوازش میکرد
برسرم دست کشید
چهره او با مهربانی تمام
در آیینه دلم منعکس شد
و.... من چو گل سرخی
در میان دستهای او شکفتم
او ؛ حساسیت فلب لرزان مرا
دریافت
دستهای مهربانش را
به آزادی بسویم دراز کرد
ومیدانست که .....
رشته ای محکم مارا بهم متصل
میکند
امروز تنهای تنهایم
وخوداین تنهایی را برگزیدم
چون میدانم که :
هرگز تنها نیستم وتنها نخواهم ماند
آنچه راکه او در سینه من به ودیعه
گذاشته
مرا بخود مشغول میسازد
من با اویم
و.....
هرگز تنها نخواهم ماند
ثریا /اسپانیا
دردر
نه ! هرگز
هرگز چو او !
در انتظار لقمه ای
به دست نامردی ؛ بوسه نخواهم زد
هرگز ؛ چو ا و
با چشم بسته
با هر بی پاوسری
نخواهم نشست
هرگز ؛ با نتظار
یک کوله بار وفرارسیدن
یک بهار !!
نخواهم بود
بهار من؛ خزان من
زمستان من
در اولین سپیده دم خلقت
در میان دشتی از لاله وگل سرخ
بوستانی ازعطر ریحان
زاده شد
اینک بر بلندای دیواریک با م
می نشینم وفریاد برمیدارم
که پر شود
همه دنیا از صدای من
وخواهم گفت
ای مسکین حقیر
پرهیز من از تو
وترک کردنت
وفراراز ویرانی تودر آن سپیده دم
تابستانی
یک معجزه بود
چه آسوده از آن
( دخمه شریف)
رهایی یافتم
ثریا /اسپانیا
از: دفتر این زمانه