چند مین بهار
در نمازم خم ابروی تو بایاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
ازمن اکنون طمع صبر ودل وهوش مدار
کان تحمل که تو دیدی همه بربادآمد
.......
ماه اسفند فرارسید وفراموشی من بپایان نرسید
نمیدانم در این فصل بهار چرا اینهمه غمگینم
وآن ( افسانه) دیرین از یادم بیرون نمیرود؟
سردی هوا وباد وباران وسرمای زمستان رو
به پایان است واشعه خورشید با نیزه های طلاییش
بر روی آسمان پخش شده ومن ....
بانتظار ماه اردیهبشت میمانم ؛ ترا میبینم که سرشا ر
از شور زندگی در حال حرکت با ین سو آنسوی شهر
میباشی.
دردی درقلب خود احساس میکنم وآرزو دارم ایکاش
میتوانستم در آخرین لحظه زندگی تو دستهایم را بر
روی گونه ها یت میگذاشتم وبتو میگفتم "
مرد طلایی من !
امروز خانه من بربالای یک تپه کوچک قرار دارد
هیچ درختی برآن سایه نیا فکنده است ؛ تنها پرندگان
آواز خوان از جلوی پنجره ام میگذرند وبمن شب بخیر
میگویند؛ دیگر صدای مهربان ترا از گلوی گوشی تلفن
نمیشنوم که بمن شب بخیر بگویی.
حال بتو میاندیشم که دربهشت آرمیده ای در مسافتی دور
دست.
دیگر میلی ندارم که به بنفشه های بهاری بنگرم من
زیباترین گل طبیعت را دربهاری روشن ازدست داده ام
وحال تنها دلخوشیم این است که برایت بنویسم :
....
روزی دست پاکی که گلهای کوچک
خانه ام را ؛ نوازش میکرد
برسرم دست کشید
چهره او با مهربانی تمام
در آیینه دلم منعکس شد
و.... من چو گل سرخی
در میان دستهای او شکفتم
او ؛ حساسیت فلب لرزان مرا
دریافت
دستهای مهربانش را
به آزادی بسویم دراز کرد
ومیدانست که .....
رشته ای محکم مارا بهم متصل
میکند
امروز تنهای تنهایم
وخوداین تنهایی را برگزیدم
چون میدانم که :
هرگز تنها نیستم وتنها نخواهم ماند
آنچه راکه او در سینه من به ودیعه
گذاشته
مرا بخود مشغول میسازد
من با اویم
و.....
هرگز تنها نخواهم ماند
ثریا /اسپانیا
دردر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر