دوشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۶

مهاجر

مهاجر – مسافر

 

تو در خانه من چه میکنی ؟ تو تنها در خانه وسرزمین من

آب خانه مرا ؛ نان و گوشت  وآ ذوقه ا ی که متعلق بمن و

بچه های من است  میخوری وگاهی هم میدزدی ؛ برگرد

برگرد به خانه ات .

مهاجر -  میدانم که همه چیز این سرزمین متعلق به توست

اما من مسافری خسته از گرد راه رسیده که دراین میانه

راه بیتوته کرده و بانتظار نشسته ام تا خانه ام تخلیه شده

 وبرگردم .

سین – میخواستی خانه ا ت را محکم نگاه داری و به هر

بی سرو پایی اجازه ورود بخانه ا ت ندهی ؛ تا صاحبخانه

شوند ؛ گناه مانیست که تو آ واره ای ؛ برگرد و برو .

مهاجر – بانتظار برگشت نشسته ام !! من میلی ندارم  که

در خانه تو بمانم  و به آب ونام تو دست درازی کنم ؛

تنها خسته ام و به کمی استراحت احتیاج دارم .

سین – تو همیشه خسته بودی و همیشه مشغول استراحت

و رفع خستگی !  دران تختخوابت و درمیان مبل هایت

لم میدادی بدون آنکه به آینده نگاهی بیاندازی ویا فکری بکنی

بچه ها را برای پس انداز روز پیری به وجود آوردی و از

آنها مجسمه هایی بشکل خودت سا ختی بدون آنکه به آنها

اجازه دهی که خودشا ن فکر کنند وخودشان زندگیشان را

انتخاب کنند .

بچه های ما برای خودشان زندگی میسازنند  واینهمه

احساسات آ بکی را در درونشان پرورش نمیدهند؛ ا ما شما

چه کردید؟! کمی به عقب بر میگردیم ؛ نگاهی به گذشته

ما کافی است تا ترا بیشتر با فرهنگ و آداب ورسوم ما

آشنا سازد .

ما گالیله داشتیم ؛ انیشین داشتیم ؛ نیوتون داشتیم و امروز

بیل گییتس را داریم و فردا مردان بزرگتری راخوا هیم داشت

و شما ؟؟؟!!

مهاجر- ما ... ما .. ابن سینا داشتیم ؛ ابوریحان بیرونی داشتم

فخر رازی ؛ سعدی ؛ حافظ و خیام را در دامن خود

پروراندیم .

سین – خوب ؛ آنها برای آینده دنیا چه کرده اند ؟

مهاجر – ابن سینا پدر طب امروز شماست و رازی ا لکل را

کشف کرد ، خیام نابغه بزرگی بود در علم ستاره شناسی و

بعلاو شاعر یگانه ای است که نظیرش را هیچ ملتی نخواهد

داشت !.

سین – خوب ! اینها همه مسلمان بوده اند !! به تو چه ارتباطی

دارد؟ اینها همه از فرهنگ غنی !! اسلامی برخاسته اند !

مهاجر – نه ! نه! تو اشتباه فکر میکنی اینها همه متعلق به

سر زمین من بوده اند ؛ تنها زبانشان عوض شد!!!!

سین=؛ زبان ؟ کدام زبان ؟ در همه این دورانی که در اینجا

خوابیده ای من نام ونشانی از زبان تو در هیج جا ندیده ام

شاید هندی حرف میزنید ؟!

مهاجر آه خدای بزرگ من چگونه میتوانم به این شخص حالی کنم

که زبان ما از بدو شروع تاریخ چه بوده و  با هجوم اقوام مختلف

 حتی زبان مادریمان نیز از دستمان رفت و....

سین -  خوب بگو در انتظارم ؛ الان به غیر از چند فرش دستباف

و مقداری ادعا و دنیایی افاده و مشتی شاعر قدیمی و نویسنده

قدیمی چه دارید ؟!! در حال حاضر همه همه شاعر و نویسنده

شده اید !ها ها ها گویی که شعر اولین وآخرین ایمان ومذهب

شماست . بعلاوه این همه سال در انتظار نشستن برای شما ها

چه فایده ای دا شت؛  هرروز شما برای ( بزرگداشت ) گذشت

و تو با کلی خوشحالی روزنامه ها ومجله ها را بمن نشا ن

دادی ؛ بدون آنکه من بدانم این شخص چه کار مهمی برای خانه

تو کرده است ؟ آیا کوششی بخرج داده تا کسانیکه خانه ترا

به نفع خود ظبط کرده و ترا بیرون رانده اند کاری انجا م داده باشد

آیا سرزمین تو در حال حاضر به همراه سایر کشورها به جلو

رفته ؟ نه ! بلکه به قرون وسط برگشته است .

نگاه کن  همین حالا به سرزمین من نگاه کن  ما بیمه مجانی

داریم که تو هم مجا نی از آن استفاده میکنی  ؛ حق وحقوق

ما را میگیرید و میبرید در جاهای دیگر خرج میکنید ؛

با پولها کثیفتان ؛ زمین های ماراخریده و در آن قصر

میسازید میهمانیها بزرگ ؛ پارتیهای شبانه ؛ و مبلمان خانه

که حال مرا بهم میزند و در عوض ما مجبوریم با چند بچه

مادر بزرگ وپدر بزرگها دریک خانه کوچک پنجاه متری زندگی

کنیم ؛ و خانه های بزرگ شما به شهر کوچک ما طعنه میزند

اینجا سر زمین من است ؛ خانه منست ؛ محصولی که در آ ن

بعمل می آید متعلق به من وخانواده من است ؛ ما نه شیوه

زندگی شما ؛ نه دین وایین شما و نه رسم و رسومات مسخره

شمار ا دو ست نداریم  شما چهره زیبای شهر مارا زشت کدر

و کثیف کرد یدبا آن پوشش های مسخره که بر سر و

صورت خود بسته اید با آ ن زیور آلات و آن رنگهایی که

به صورت خود میمالید ؛ شما آیین ما را نیز بهم ریخته اید ؛

برگردید؛ برگردید به خانه خودتان.

مهاجر - ...سکوت

سین – آیا میفهمی ؟ اینجا خانه من است سر زمین منست آ ب

 سبزه و همه محصولات متعلق به من است و شما مجانی ازآن

استفاده میکنید  برگردید , به خانه تان .

مهاجر – گوش کن ؛ ما اگر اینجا هستیم خود به خود نیامدیم ؛ ما را

آورده اند ؛ اربابان بزرگی که شما آنها را نمی شناسید ؛ سر زمین

مرا خالی کردن ؛ چاپیدند و مشتی آدم مسخره  را سوار دوش مردم

کرده اند ؛ آنها پدر من ؛ پسر من ؛ برادر ؛ خواهر مرا کشتند ؛

برای آنکه آنها نیز میخواستند ؛ یک گالیله داشته باشند ؛ یا یک بیل

گیتس ؛  من خسته ام ؛ یک مسافر خسته .

سین – اما شما میتوانستی جلوی دزدان را بگیرید نه اینکه با آنها

همدست شوید و برایشان کف بزنیدو شعر بگویید حال امروز در همه

دنیا آواره اید ؛ آوا ره, میفهمی ؟ آواره ؛ خود شما مقصرید اگر دزدی

بخانه شما آمد درب را به روی او می بستید ؛ شما درب را باز کردید

کلید گنجیه را به آنها دادید و با آنها گفیتد راه بام از کدا م طرف است

و ما هم با شما همراهیم /

اما ما ایستادیم محکم  ایستادیم و نگذاشتیم که  دزدان مارا چپاوول

کنند ما سرنوشت خودما ن رابدست گرفتیم  زنان ما بجای آنکه

اسلحه به دست بگیرند ؛ محکم پشت مردان شان ایستادند به آنها امید

دادند ؛ اعتماد دادند ؛ ما زندگی خود را بیشتر مدیون زنانما ن هستیم

شاید در گذشته های دور زنان ما نیمه گمشده بود ند ؛ اما امروز زنان

ما در کنار مردانمان  و درهمه شئو نات زندگی سهم بزرگی دارند ؛

اما زنان شما ؛ یا اسلحه به دست گرفتند ؛ و یا در حرمسراها گم شدند

امروز در سر زمین شما یک بیوه وبدون همسر نمیتواند مالک زمینی

باشد و تنها در هنگام تنظیم بودجه خانواده خود را شریک میدانند ؛

تازه در آن تقسیم هم دچار مشگلاتی میشوند ؛ زنان شما تنها باید زیبا

وخوش منظر باشند تا مورد لطف مردشان قرار بگیرند.

در حال حاضر شما با تجربه هایی که دارید میتوانید  بر گردید و

زندگی را از نو بسازید ؛ هیچگاه برای ساختن دیرنیست .

متاسفم که بگویم جنبه های ظاهری زندگی شما را بیشتر بخود مشغول

ساخته و اگر حادثه ی برای شما پیش بیاید آنرا به خداود نسبت میدهید

و ناشی از خشم او میدانید ؛ در حالیکه میتوانید از هجوم یک سیل

زمین خود را به زیر کشت دوباره ببرید .

مسافر – ما زمین خودر به زیر کشت بردیم ؛ نسلها روز آن زندگی

کردیم ؛ تا ناگهان یک سیستم جدیدی  مانند بختک روی ما افتاد

..... و همه چیز برباد رفت حال امروز رو در روی تو ایستاده ام

و تو از من میخواهی که خانه تراترک کنم درحالیکه توقانونا وظیفه

داری من پناهنده را نگاه داری  از این بابت متاسفم و این یک نماش

شور انگیزی  ا ست در این دنیای بیرحم ؛ باید از کسانی که نظام

زندگی مارا در دست دارند بخواهی و به پرسی که چرا من اینجا هستم

سین – ما کسانی را نگاهداری میکنیم که ابدا خانه ندارند وتو خانه داری

برگرد به خانه ات دزدان را بیر ون  کن دوباره سرنوشت ساز خود

باش . اینجا خانه من است .همین .             از دفتر : این زمانه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۶

 درب آخر

 

امروز احساس می کنم که سکوی زیر پایم خالیستتهی شدم. در میان تردیدها و پرسشها مانده ام.  امروز دیگر  ایمان راسخی به آنچه که بمن داده اند ندارم. 

 

زمانی میرسدکه همۀ ارزشها بکلی نابود می شوند و انسان به آن نقطۀ جبری می رسد که دیگر قدرت راندن به جلو را ندارد.  پشت سر سیاه سیاه، و جلو تاریکتر از یک شب تیره؛ذگویی با چشمان باز در خواب راه می روم.

 

گاهی ترجیح می دهم به خوابی عمیق فرو رومیه گمانم باید همیشه مردم را در یک وحشت نگاه داشت و در قالب تعبیرهای نامفهموم، مانند تصویرها و مجسمه های قدیسین که با رنگی دلفریب به چشم می خورند.  و این درحالی است که هیچگاه از کسی که به مفهوم واقعی در یک جامۀ پر درد که بر تن لاغرش کشیده بود یادی نمی کند.  از او که بامتانت و دلیری و ایمان واقعی سخن می گفت و امروز در میان هیاهو گم شده.  او که به ناامیدی تن در داد و بر صلیب مرگ خود فریاد برآورد: خدای من از من دور شد و مرا فراموش کرد و تنها گذاشت!

 

نه مردم عادی رنج او را فهمیدند و نه عاج نشینان کاخها در عشاء ربانی و ایمان و عشق و لبریز از شهوات درد او را برجانشان احساس کردند.  او که همۀ دردها را تحمل کرد و مرگ را ببازی گرفت و مردم از قصۀ او و غم و نبرد درونی او بیخبر ماندند.

 

او قدرت این را داشت که بر تمام اعضاء بدن خود حاکم باشد.  با خویشتن نبرد می کرد و سرانجام به خاک افتاد و مرد و در اندیشه ها فراموش شد.  مردم از سر نومیدی به قصه ها روی آوردند و بر این باور ماندند که انسان هنگامی که مذهبی را پذیرفت دیگر سئوال نمیکند. همه چون و چراها باید پذیرفته شوند بدون آنکه چیزی دستگیرشان شود.  باید تنها یک بره، یک گوسفند باقی ماند، نه بیشتر!

 

من امروز لباس ساخته شده از پشم گوسفند را از تن بیرون آوردم و ترجیح می دهم درخواب به راه پیمایی خود ادامه دهم.

 

 ۱۲ اکتبر  ۲۰۰۷   

جمعه، مهر ۲۰، ۱۳۸۶

گل سرخ

 

در گشودند به باغ گل سرخ

و من دلشده را

به سرا پردۀ رنگین تماشا بردند

با زبان بلبل خواندم

در سماع شب سروستان

 

هوشنگ ابتهاج « سایه »  

...................................

 

بنگر به صلیب که ساختند آن را

ز سرابی و فریبی

بنگر به صلیب که ساختند آن را

ز چوب عود و عنبر و زر ناب

صلیبی که با پیکرش

در شوره زار بود

بنگر به خطوط اشکی که

روان است از چهرۀ آن مرد

بنگر به قطره های خونی که

کهنه است ز یک زخم کاری

ز فریب حوصله به تنگ آمد

ز فریب تهی شد این

عطش

 

از سر بیزاری

 

چهارشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۶

مست مست

 افتاده ام، مست مست

بر زمین افتاده مست

نه دیواری، نه دستی

نه پای رفتنی

خسته از تاریکی شب

در سایۀ خندان شراب

نوشیدم و نوشیدم

و خو د را به جام سپردم

تکه نانی را که او به دهانم می گذاشت

آن را برکت می دانستم

نوشیدم و نوشیدم

به غیر از من کسی نبود

مست و شوریده

بدتر از هر مست

می

باسایۀ خود همراه

و باو می گفتم:

از من جدا مشو

در پشت سرم پنهان مشو

ای یگانه دوست

افتان وخیران، ره خانه گم شده

بلند شدم، او نیز بلند شد

افتادم

او نیز افتاد

دانستم که با من است

من به غیر از سایه ام

نشان دیگری از خود نداشتم

همه جا دیوار بود، دیوار

پنجره ها رو به تاریکی

باز می شدند

دست من از دیوار دور بود

لحظه ها از من می گریختند

یاد ها و یاد واره ها

گم شدند

من مست آن شراب و بانتظار

آن گرد نان

درصفی طویل می ایستادم

تنها سایه ام با من بود

با سایه ام همۀ جهان را گشتم

سپس از او هم گریختم

از سایه ام، از شراب و...

از آن نان گرد سپید

سفرهای من در یک حجم بی پایان

و دورغین پایان یافتند.

 

تقدیم به: فرانسوا

ثریا . اسپانیا /  اکتبر ۲۰۰۷

 

یکشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۶

هفتم اکتبر

 

از روز هفتم اکتبر جشن پرشکوه بانوی مقدس و پاترون این شهر (روزاریو ) شروع می شود.  از همین حالا شهر مشغول تدارک و چراغانی است و زنان و دختران به دنبال لباس زیبا و باشکوه سنتی خود می باشند.  من در این فکرم که این ملت چگونه با آنهمه جنگ ها و هجوم اقوام گوناکون و فرهنگ و زبانهای مختلف هنوز به سنتهای قدیمی خود وفا دارند؟! 

 

من کم بیش شهرها و سرزمینهای زیادی را دیده ام  اما هیچ کجا را به زیبائی  شهر های جنوبی این سرزمین ندیده ام.  در زمان جشن های مخصوص بنظر می رسد که حتی دریا نیز امواجش دگر گون می شود و موجهای کف آلود و درخشان خود را به ساحل می رساند. همه جا مانند روز روشن است.

 

در این ایام بخصوص مردم دل به خواهش زندگی خود بسته و سعی می کنند که تلخی های یکسال را فراموش کنند.  موسیفی سنتی فلامنکو، رقص دسته جمعی زنان و مردان با لباسهای رنگارنگ یک تابلوی زیبای نقاشی است که بر شهر آویزان می شود.

 

مردان با کلاه های گرد خاکستری و نیم تنه ای همرنگ آن با چکمه های قهوه ای  و کمربند پهنی که شلوار تنگشان را نگاه داشته سوار بر اسب با نیزۀ مخصوص خود، و  زنی زیبا که بر مو های خود گلی به رنگ لباس خود نشانده نیز بر پشت اسب سوار است.  دیدن چهرهای زیبای زنان در این موقع مرا بیاد تابلوهای نقاشی زمان های گذشته می اندازد.

 

در روز اول جشن بانوان متشخص شهر با لباسی پوشیده به رنگ سیاه در حالیکه موهایشان را مانند تاجی بر بالای سرشان درست کرده اند باشانه ای بزرگ و یک تور مشکی بر روی شانه با چوب دستی های نقره ای در جلوی بانوی مقدس حرکت می کنند و او را دور شهر می گردانند.  در شب همۀ چراغها را روشن کرده و مردم به رقص و پایکوبی می پردازند.

 

هنر دراین سرزمین ویژۀ خاصی دارد: نقاشی، رقص، آواز، هنر تأتر و صحنه، دکلمه، فرا گرفتن سازهای مختلف، گیتار فلامنکو و پیانو و غیره. با وجود ساختمانهای جدید و نوساز، جشن ها در یک محوطۀ وسیع و در کاست های به سبک قدیم ادامه دارد.  زنان و دختران در این زمان وقت زیادی را صرف آرایش مو و روی خود می کنند و مانند کبک خرامان درحالیکه سینه ها را جلو داده با کمرهای باریک و دستان کشیده و بلند شان به رقص و پایکوبی می پردازند.

 

در طول این یک هفته صدای موسیقی و ضرب پاهای دختران بر روی زمین و نوای ساز و قاشقکها در دست آنان لحظه ای قطع نمی شود.  آنها برای بانوی خود می رقصند و آواز میخوانند و در نوشیدن شراب تا حد افراط و خود فراموشی پیش می روند.

 

من هنوز پس از اینهمه سال نتوانسته ام با آداب و رسوم آنها خوی بگیرم و خودم را در بین آنها جای بدهم.  آنها کمتر به غریبه ها (جای) می دهند.  من فقط یک تماشاچی هستم که از پشت پنجرۀ اقامتگاهم  آنها را می بینم و همه چیز را تماشا می کنم.

 

در عین حال در آن سوی شهر تجملات و خانه های بزرگ اشرافی با دکوراسیون عالی نیز وجود دارند.  زمین های سر سبز و خرم برای بازی گلف و آرامش و آسایش ثروتمندان، هتلهای مخصوص سلامتی – اسپا - برای زیباتر ساختن هر چه بیشتر آنها!! و بازهم من فقط یک تماشاچی هستم.

پنجشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۶

تماشاچی

من تماشاچی هستم و ترجیح می دهم که به همین گونه باشم. هیچ علاقه ای ندارم وارد میدان جدال و زد و خورد آدمهائی بشوم که سراسر روزشا ن را صرف مرافعه ها و عقده های گذشته می کنند. وهم و خیال من در حال حاضر بیشتر در پی دنیای امروزمان می گردد؛ به دنبال مسبب رنجها، گرسنگی ها، بیماری و مرگهایی که هیچ علتی نمیتوان برای آنها یافت.

من به زوایای تاریک گذشته علاقه ای ندارم. باندازۀ کافی (بزرگان) ما آنها را برای ما روشن ساختند. تنها کافی است کمی در گفته های آنان باصطلاح «غور» کنیم.

در حال حاضر دنیابرای من حکم یک شب تاریکی را دارد که در زیر نورهای ضعیف و گاهی رنگ و وارنگ شغالها و روبهان از سوراخهای خود بیرون می آیند و به پاره کردن و یا تکه تکه نمودن بره های ضعیف و بیگناه می پردازند و شیران غرنده تنها در قفس های خود نعره می کشند.

من مردان و زنان گذشته را کم و بیش فراموش کرده ام و امروز بیشتر به جوانها دل بسته ام، زیرا جوانان و کودکان نوید دهندۀ بهار فردا می باشند؛ بوی بهار و زندگی از آنها بر می خیزد.

آنچه را که بر من گذشته و یا مشابۀ آن بر دیگران به دست فراموشی سپرده ام و معتقدم کسی که از کودکی دل به یک حقیقت سپرده و از یک تعلیم خوب برخوردار باشد در تمامی عمرش می تواند خود را از پلیدیها و آلودیگها و زشتی ها و سایر بدیها دور نگاهدارد.

ترجیح می دهم بجای آنکه فریاد بزنم و بر گذشته اشک بریزم اگر درتوانم باشد یک محیط تربیتی خوب برای فرزندان سر زمینم فراهم آورم. معتقدم که اگر انسانی ذهن و اندیشه اش روشن شد خود می تواند حاکم بر سرنوشت خویش باشد. شاید من در این مورد اشتباه میکنم و بعضی اوقات هم به چشم می بینم کسانی را که عمر خود را صرف علم کردند و سرانجام گرسنه مردند. اما مهم نفس عمل است.

امروز در نهاد من یک حقیقتی شعله می کشدکه قادر به توصیف آن نیستم و سعی می کنم از این نهاد استفاده کرده آینده را مانند یک رودخانه با آب زلال و روشن ببینم.

اگر چه آرزوهای من نقش بر آب شدند اما هیچگاه تخم کینه و نفرت را دردون سینه ام نکاشتم و نگذاشتم زهر آن خون مرا آلوده سازد. زیر هیچ تعصب عقیدتی قرار نگرفتم و تنها به دنبال راه درست و درستکاری بودم.

اگر من رنج بردم و یا می برم لزومی ندارد دیگران نیز رنج ببرند و می خواهم بگویم که: من لباس تنهایی دیگران هستم نه زیر انداز پای آنها! من آدم ساده و یا بعبارت دیگری ابله نیستم؛ تنها احساس می کنم که باید خوب و پاکیزه بمانم. کسانی که در قدرت زائیده می شوند کمتر معنی و ارزش این آرامش را درک می کنند. قدرت ارزش زیادی دارد، اما آرامش نه!

قلب من بخشنده است و می بخشد. گاهی صدای اعتراضی بلند می کنم که بگویم (نه! ابله نیستم و خوب می فهمم) و بعد دوباره به همان سفر درونی خود ادامه می دهم. در عین حال سن من دیگر اجازۀ تحقیقات (!) بمن نمی دهد. به ناچار مانند همان زنبور عسل باید در کندوی زمستانی خود بمانم و از شیرۀ گلهای بهاری که پنهان نموده ام استفاده کنم.

برای دوستی که هیچگاه او را نشناختم.

ثریا

اکتبر دوهزار وهفت