چهارشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۶

مست مست

 افتاده ام، مست مست

بر زمین افتاده مست

نه دیواری، نه دستی

نه پای رفتنی

خسته از تاریکی شب

در سایۀ خندان شراب

نوشیدم و نوشیدم

و خو د را به جام سپردم

تکه نانی را که او به دهانم می گذاشت

آن را برکت می دانستم

نوشیدم و نوشیدم

به غیر از من کسی نبود

مست و شوریده

بدتر از هر مست

می

باسایۀ خود همراه

و باو می گفتم:

از من جدا مشو

در پشت سرم پنهان مشو

ای یگانه دوست

افتان وخیران، ره خانه گم شده

بلند شدم، او نیز بلند شد

افتادم

او نیز افتاد

دانستم که با من است

من به غیر از سایه ام

نشان دیگری از خود نداشتم

همه جا دیوار بود، دیوار

پنجره ها رو به تاریکی

باز می شدند

دست من از دیوار دور بود

لحظه ها از من می گریختند

یاد ها و یاد واره ها

گم شدند

من مست آن شراب و بانتظار

آن گرد نان

درصفی طویل می ایستادم

تنها سایه ام با من بود

با سایه ام همۀ جهان را گشتم

سپس از او هم گریختم

از سایه ام، از شراب و...

از آن نان گرد سپید

سفرهای من در یک حجم بی پایان

و دورغین پایان یافتند.

 

تقدیم به: فرانسوا

ثریا . اسپانیا /  اکتبر ۲۰۰۷

 

هیچ نظری موجود نیست: