جمعه، مهر ۲۰، ۱۳۸۶

گل سرخ

 

در گشودند به باغ گل سرخ

و من دلشده را

به سرا پردۀ رنگین تماشا بردند

با زبان بلبل خواندم

در سماع شب سروستان

 

هوشنگ ابتهاج « سایه »  

...................................

 

بنگر به صلیب که ساختند آن را

ز سرابی و فریبی

بنگر به صلیب که ساختند آن را

ز چوب عود و عنبر و زر ناب

صلیبی که با پیکرش

در شوره زار بود

بنگر به خطوط اشکی که

روان است از چهرۀ آن مرد

بنگر به قطره های خونی که

کهنه است ز یک زخم کاری

ز فریب حوصله به تنگ آمد

ز فریب تهی شد این

عطش

 

از سر بیزاری

 

هیچ نظری موجود نیست: