درب آخر
امروز احساس می کنم که سکوی زیر پایم خالیست. تهی شدم. در میان تردیدها و پرسشها مانده ام. امروز دیگر ایمان راسخی به آنچه که بمن داده اند ندارم.
زمانی میرسدکه همۀ ارزشها بکلی نابود می شوند و انسان به آن نقطۀ جبری می رسد که دیگر قدرت راندن به جلو را ندارد. پشت سر سیاه سیاه، و جلو تاریکتر از یک شب تیره؛ذگویی با چشمان باز در خواب راه می روم.
گاهی ترجیح می دهم به خوابی عمیق فرو روم. یه گمانم باید همیشه مردم را در یک وحشت نگاه داشت و در قالب تعبیرهای نامفهموم، مانند تصویرها و مجسمه های قدیسین که با رنگی دلفریب به چشم می خورند. و این درحالی است که هیچگاه از کسی که به مفهوم واقعی در یک جامۀ پر درد که بر تن لاغرش کشیده بود یادی نمی کند. از او که بامتانت و دلیری و ایمان واقعی سخن می گفت و امروز در میان هیاهو گم شده. او که به ناامیدی تن در داد و بر صلیب مرگ خود فریاد برآورد: خدای من از من دور شد و مرا فراموش کرد و تنها گذاشت!
نه مردم عادی رنج او را فهمیدند و نه عاج نشینان کاخها در عشاء ربانی و ایمان و عشق و لبریز از شهوات درد او را برجانشان احساس کردند. او که همۀ دردها را تحمل کرد و مرگ را ببازی گرفت و مردم از قصۀ او و غم و نبرد درونی او بیخبر ماندند.
او قدرت این را داشت که بر تمام اعضاء بدن خود حاکم باشد. با خویشتن نبرد می کرد و سرانجام به خاک افتاد و مرد و در اندیشه ها فراموش شد. مردم از سر نومیدی به قصه ها روی آوردند و بر این باور ماندند که انسان هنگامی که مذهبی را پذیرفت دیگر سئوال نمیکند. همه چون و چراها باید پذیرفته شوند بدون آنکه چیزی دستگیرشان شود. باید تنها یک بره، یک گوسفند باقی ماند، نه بیشتر!
من امروز لباس ساخته شده از پشم گوسفند را از تن بیرون آوردم و ترجیح می دهم درخواب به راه پیمایی خود ادامه دهم.
۱۲ اکتبر ۲۰۰۷