دهم مهرماه
ساعت شش صبح بود که مرا از خواب بیدار کردند و او را در بغلم گذاشتند؛ پسری فربه، سفید، با موهای سیاه و چشمان براق مشکی. چشمانش باز بود و نمی دانم به چه چیزی می نگریست.
مرحوم دکتر ورجاوند گفت: پسرم از حالا کجا را دید می زنی؟! و مرا بوسید و گفت: مادر قهرمان!! و این اولین و آخرین باری بود که من مفتخر به لقب قهرمانی شدم.
چه احساس زیبایی داشتم. چقدر خوشبخت بودم و این اولین تجربۀ زندگیم مرا به زندگی وصل خواهد کرد. آرزوهای زیادی برایش داشتم ونقشه های بی حسابی. بلی این برۀ پروار را من روی شانه های خودم حمل خواهم کرد و با او راه ناهموار زندگی را خواهم پیمود.
هیچ بفکرم هم خطور نمی کرد که روزی مجبور باشم که از او دور شده و تنها با چند خط در پشت یک کارت چاپ شده که از طرف ما احساسات ما را می نویسند (!) و یک ایمیل و یک تکست و یا تلفن تولدش را تبریک بگویم.
نمی دانم آیا او از بدنیا آمدن خود خوشحال است یا نه؟ نمی دانم که آیا او حتی به نیمی از آرزوهایش رسید یا نه؟
امروز پدرش در گوشه ای از این دنیا با همسر بعدی مشغول نشخوار خاطرات است و من به آسمان ابری و تاریک نگاه می کنم و از خود می پرسم آیا امروز باران خواهد آمد یا نه؟!! تنها همین لحظه را می بینم، نه بیشتر، و می دانم که قدرتی نامرئی بر سرنوشتها حکومت می کند. می دانم اگر بشر حتی به یک چهارم از آرزوهایش برسد باید شکر گذار باشد.
پسرم، تولد مبارک. من با تو و با دنیا آوردن تو قهرمان شدم و هنوز هم این افتخار را دارم و قهرمانم.
دهم مهر ماه یکهزارو سیصد وهشتاد شش
ثریا . اسپانیا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر