ویرانیها
چگونه تمدنی بباد می رود؟ و چگونه سرزمینی به ویرانه ای تبدیل میشود؟ ما را چه غم که در سرزمینهای آباد نشسته ایم و برایغصه های دیروزمان قصه ها می سازیم. گرد وغبارخاطرات را پاک می کنیم و آنها را صیقل می دهیم. گاهی چیزی به آنها اضافه می کنیم و زمانی کم و یا بکلی خط را کج کرده و از رویاهایمان افسانه ها می سازیم.
کاخ شاهان هخامنشی ویران می شوند، ما را چه باک؟ سکوت چند هزارساله فرو می ریزد و تخته سنگهای آن به موزه های خارجی و حراجیها فروخته می شود بما مربوط نیست!!
خاک سرزمین را نیز توبره کرده و به بازار ها می فروشند و ما به تماشا نشسته ایم. یاد گفتۀ یک دکتر افغانی مهاجر افتادم که می گفت:
روزی به موزۀ بزرگی در بریتانیا رفتم و الماس بزرگ کوه نور را بر تارک تاج ملکه دیدم. مدتی آنرا تماشا کردم و سپس به نگهبان گفتم:
این نگین بزرگ روزی متعلق بما بوده است و حالا اینجا است. نگهبان گفت: شما آن را خوب نگاه نداشتید و حالا ما برایتان نگاه میداریم! سپس یک کارت پستال بمن داد که عکس آن الماس بزرگ ب رروی آن چاپ شده بود وگفت: این را بگیر و ببر. هرگاه دلت تنگ شد آن را تماشا کن. ما هم کم کم سری به موزه ها می زنیم تا عکس های گذشتگانمان را بخریم و هنگام دلتنگی شدید به انها بنگریم.
اکتبر دوهزار و هفت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر