یکشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۶

آوای فاخته


امروز سی سال از مرگ زنی می گذرد که روزی با صدای جادوئیش بر تالار های هنر موسیقی حاکم بود: یگانه صدایی که دیگر هیچگاه نظیرش پیدا نخوا هد شد.

هنگامی که صدای آواز او را می شنیدم دلم غرق نشاط و خوشحالی می شد و دنیای اطرافم را فراموش می کردم. آیا او براستی یک پرنده ای بود که زمانی کوتاه بر درخت زندگی هنر نشست و زود پرواز کرد و رفت تا آوای هستی را در آسمان بیکران بخواند؟

زمانی که صدای او را می شنوم گویی او از آن سوی زمان آهسته پایین آمده و روی تپه ای نشسته و از دور و نزدیک با صدای جادوئیش جانهای مرده را تسکین می دهد.

نمی دانم چرا آواز او برایم داستانهائی حکایت می کند که سراسر آن با رویاهایم در آمیخته است. او یک وجود نامرئی بود که مدتی کوتاه در میان ما زندگی کرد. صدای او صدای عشق و صدای اسرار پنهانی بود.

امروز هنگامی که به آواز او گوش می دهم در میان درختان در روی بوته های گل، در آسمان پهناور مشتاقانه در جستجویش هستم و آنقدر به ترانه هایش گوش فرا می دهم تا دوباره آن احساس دیرین در وجودم جریان یابد.

ای پرندۀ زیبا و خوشبخت، از پرتو وجود تو این دنیای تلخ برای ما سرزمین جادوئی می شود و دلهای ما اقامتگاهی است که تنها برای تو و آن نغمه های ملکوتی ساخته شده است. تو فراموش ناشدنی هستی.

ثریا / اسپانیا

یکشنبه شانزدهم سپتامبر دوهزارو هفت

شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۶

دون آنتونیو

دون آنتونیو دوراگرو ؛ از ملاکین بزرگ شهر و عاشق بی قرار

اسب واسب سواری است ؛ مردی خوش خوراک ؛ با هیکلی

مناسب چهره ای صورتی رنگ که ازشدت سواری وآفتاب سوختگی

به رنگ شکلات مخلوط با مربای تمشک در آمده است !

یکروز نزدیک غروب در خیابان باو برخورد کردم ؛ او بی هوا میرفت

منهم بی هوا میرفتم ناگهان سینه به سینه هم خوردیم ؛ من در مقابل او

مانند بچه ای بودم که از ترس زبانش بند آمده بود؛ اما او با لبخندی

شیرین جلو آمد ودست روی شانه ام گذاشت و پوزش خواست از اینکه

مر ا ندیده است ومن دستم را روی دست او گذاشتم و پوزش خواستم

او دست مرا بشدت فشار داد وکمی نوازش کرد ؛ هیجانی در دلم پدید

آمد سرم را بلند کردم او پیشانیم را بوسید ؛ گفتم:

من شمارا خیلی دوست دارم واحترام میگذارم , او گفت:

منهم همین طور ؛ تمام این حرکات درعرض دو دقیقه اتفاق افتاد او

قیافه اش جدی شد بسنگینی نفس میکشید مقل اینکه یک خوشحالی جدیدی

از این برخورد حداوند باو عطا کرده است ؛ پرسید :

حال فامیلی چطور است ؟!

گفتم همه خوبند متشکرم

سرش را برگرداند وبه آنسوی خیابان نگاهی انداخت در تیرگی غروب

پیشانی و صورتش حالت شگفت انگیزی داشت نگاهش نافذ وچشمانش

برق عجیبی داشتند .

گفت : مدتها ست که

شماراندیده ام

گفنم : بیمارم وخسته و بی حوصله

گفت : دیگر چی ؟

گفتم همین و سرم را پایین انداختم ؛ دون آنتونیو گفت :

پس روز یکشنبه شمارا خواهم دید ؛

گفتم انشااله؛ حتما در نماز ظهر شرکت خوا هم کرد

دون آنتونیوی کشیش مرا دوست داشت ؛ منهم اورا دوست داشتم

اما خوب ؛ او یک کشیش بود و .... من یک زن

از : دفتر این زمانه

جمعه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۶

تولد دخترم

تولد دخترم

 

امروز روز بیست و سوم شهریور  برابر با چهاردهم سپتامبر

روز تولد دختر بزرگم میباشد ؛ او در اواخر تابستان و شروع

پاییز به دنیا آمد ؛ آنروز ها چقدر احساس خوشبختی میکردم

ــــــــــ

 

پاییز نه غم انگیز است و نه برگ ریز

پاییز یک لبخند زیبایی است بر پیکر  زمستان

پاییز زیباست

برگهای سرخ وزرد وسبز

خورشید خندان که کم کم میرود

تا بخا نه اش کوچ کند

پاییز  چون یک سایه کم رنگ

میتابد بر تابستان

در پاییز تلخی ها فراموش میشوند

من در فصل پاییز خوشحالترم

برگها را از روی زمین برمیدارم

و در قابی میگذارم

دلم میخواهد که تکه ای از جو یبار را نیز

قاب کنم

اما جویبار خشک شده

در فصل پاییز ؛ امیدها  در آفتاب

از کرانه های دور

در میان دستهایم رشد کردند

بالا رفتند و در میان سینه ام ؛ جوانه زدند

من با آن امید ها

وعده های دروغین را فراموش کردم

 

دخترم  ؛ تولدت مبارک ؛ امروز تو خود مادر دو فرزندی

امیدها را نگاه دار ونگذار که خار مغیلان سینه بی کینه ات

را زخمی کند.

ـــــــــــ

دیروز نوه ام برایم روی یک تکه کاغذ طلایی وسرخ ؛ یک مرغ

طلایی کشید و بمن داد ؛ با وگفتم :

چرا مرغ تو در قفس است ؟

گفت " همه ما در قفسیم ؛ قفس طلایی ، آهنی ؛ و چوبی ؛

اینرا نمیدانستی ؟ مامایی ؟

 

جمعه / چهاردهم سپتامبر  دوهزارو هفت

ثریا / اسپانیا

 

 

 

 

 

چهارشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۶

دگمه های سرگردان

انگشتهایم روی دگمه ها سرگردانند

حرف اول به کلمه گل می خورد!

گل به عشق می زند

و عشق به کلمه نفرت می خورد

و نفرت بسوی شعلۀ شمعی نیم سوخته

می لغزد

شمع به سحر می خورد

و سحر به آسمان بر می گردد

و آسمان می گرید

من در میان فصلها سرگردانم

من اولین و آخرین پروانه ای بودم

که در میان (کرمان) زیستم

و زنده ماندم!

انگشتهایم روی دگمه هاسرگردانند

و من در جاده ای صاف ایستاده

و به انتهای بی پایان آن

می نگرم

به کسی می اندیشم که:

آئینه و چراغ مرا دزدید

دیگر سخنی نیست

پیوندی نیست

سخن از نامردیهاست

و ویران شدن زندگی ها

سخن از آوای مرغ مهاجر است

در میان جنگل تاریک

سخن از ویرانی باغ است

کسی که نه صدف را می شناخت

ونه از مروارید درون آن باخبر بود

او میان یک اجاق پر آتش

و یک قابلمۀ آش پیوسته درحرکت بود

او از جفت گیری آهوان دشت بی خبر بود

او چمنزار را نمی شناخت

درخت را نمی شناخت

او زمین را می نگریست

که چگونه می تواند پاهای ناتوانش را

بر آن بگذارد

او از بلندیهای برج سپیدی

که من

با دستهای ناتوانم ساخته بودم

چیزی ندید.

دوشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۶

هجوم خیال

خیلی دلم میخواست که طبعی شاد داشتم ومیتوانستم در قالب طنز و شیرینی آن

فرو روم و بنویسم ؛ اما گویا سرشتم اجاره نمیدهد ؛ نمیدانم شاید باعث وبانی

آن ویرانیها وهجوم بی اما کشت وکشتارها و سایر چیزها ئی باشد که مرا دچار

این اندوه کرده است ؛ به هر کجا که نگاه میکنم ؛ مشتی موجودات اثیری و بی

اندیشه و بی اعتماد و بی اعتقاد را میبینم و هرروز هم بر تعدا داین ویرانگران

اضافه میشود ؛ آینده را نمیدانم ونمیتوانم هم در باره اش چیزی بنویسم ؛ چه بسا

در آینده نژاد دیگری با استعدا های خارق العاده بوجود خواهند آمد تا به تحقیق

در باره موجودات آینده دیگری ویا گذشته بپردازند و یا شاید هم مشتی ربا ط

بی مصرف که تنها برای بردگی درست شده اند ؛ بدون اندیشه بدون تفکرو بدون

ایمان واعتقاد دنیای تازه ای را بسازند.

امروز اگر از من بپرسند که چه دارم تحویل بدهم ؟ خواهم گفت : هیچ!

و بیاد هم نمیاوروم گه چه هادیده وچه ها خوانده ام ؛ چه بسا روزی بخواهم کتابهایم

را بسوزانم ویا آنها را مدفون سازم ؛ در حالیکه میدانم در بین آنها ستارگان درخشانی

زندگی میکنند ؛ چع بسا گلهای زیبایی که تاب نیاورده اند زندگیشان را در این دشت

مسموم از دست بدهند و در کنجی پنهان شده اند .

امروز دیگر خورشید برایم چندان دلپذیر نیست ؛ خورشیدی که روزی در یک دنیای

مطبوع و سبز می درخشید و بر روی علفها و شکوفه های درختان تاب میخورد و

امان میداد تا ما فارغ از هر غصه ای جان ودل خودرا عمیقا در عطر روشن و درخشان

او پرواز دهیم .

امروز دلم میخواهد از دریا دورشوم ؛ از خورشید دور شوم و بسوی کوهستانها ی

زادگاهم بر گردم وبه کنار آن دره تنگ و نهر کوچک بنشینم ( اگر هنوز بجای مانده)؟

و علفهای کوچک را با دندان ببرم وهوای مطبوع کوهستان را به درون ریه هایم بفرستم

میدانم که دیگر امیدی به بازگشت نیست وامید آنکه شاید بتوان راحت در کنار آن نهر نشست

وجود ندارد.

مبداء زندگیمان با چه روشنی و زیبایی پیدا شد ؛ زندگیمان لبریز از افسون بود ؛ حال چنین

بنظر میرسد که تا بحال نیمی از زندگی و اوقات خود را بیهوده تلف کرده وتنها به یک پنجره

دلخوش کرده که از آن میتوان دریایی مرده را دید که حضورش مرا بی امان خسته کرده است

امروز آن روشنایی مطبوع وتسکین دهنده ؛ آن گهواره گرم ونرم و امن روح ( وطن ) گمشده

و زمان آغاز دیگری را برایم اعلام میدارد ؛ حال باید در قرون گذشته سیر کنم و خواب

جنگلها و کوهستانها را ببینم و کور کورانه در میان دریای آرزوهای گنگ ومبهم خود شناور باشم .

تا کی میتوان باین خود فریبی ادامه داد و گفت :

من خود دنیا هستم !! من به همراه دیگران زندگی میکنم و از ذهن و روح آنها بهره میبرم و سپس

بر میگردم به رویاهای خود و همان آسمان نیلگون و شبهای پر ستاره .

امروز دیگر نمیتوانم نامهای آشنا را صدا بزنم ؛ تنها مشتی نام غریبه که هرکدام تک تک بشکل یک

هلال میشوند و هریک درخلاء رها شده وگم میشوندو هنگامیکه فرصتی مخواهم تا نفس بکشم در

خودم گم میشوم و بر میگردم به روزهای مدرسه ؛ روزهای بی دردی ؛ روزهای عطر آگین و

روزهایی که همه چیز برایم سر سازگاری داشت ؛ بوی نان تازه ؛ بوی مشق شب ؛ بوی کتابچه ها

وبوی کتابهای ورق خورده ویادداشت نوشته ؛ و انگشتانم که مرکبی بودند .

از : دفتر این زمانه

شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۶

آوای

آوای < ماریا>

برای : لوچیانو پاوراتی

 

« دام مرگ ؛ باز صید تازه ای رابرد »

 

نگاه کن باین دنیای کور؛

که درذهن متروک ما فقط ؛ یاد مصیبتی

را زنده میدارد

نگاه کن باین دنیای کور ؛ وخیل سوگواران

و شبروان که از نیمه راه

افسون شده بسوی شب میرانند

فانوس خیال ؛ خاموش شد

وگمان مبر گه چشم بیداری درچنین شبی گنگ

آواز دیگری بگوش برساند

چند دل درون سینه طپید ؟!

و چقدر باید بانتظار ماند

تا صدای پای او که از دور میاید

باز صید تازه ای راببرد؟

او بزرگ بود؛

در گمان آسمان هم ؛ این پندار نبود

من ؛ اورا چون یک آیه مقدس؛

در میان طوفان میخوانم

اورا میبینم ؛ مانند مردان افسانه ای

او نبض پریشان و سینه بیمار خودرا

به سینه باد کوبید

او در دل من و در دشت پرغبار زندگیم

یک سوار افسانه ای  و ماندگار

باقی میماند

او بازهم میخواند

و....میخواند

وخواهد خواند

 

شنبه .هشتم سپتامبر دوهزارو هفت/ اسپانیا