جمعه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۶

تولد دخترم

تولد دخترم

 

امروز روز بیست و سوم شهریور  برابر با چهاردهم سپتامبر

روز تولد دختر بزرگم میباشد ؛ او در اواخر تابستان و شروع

پاییز به دنیا آمد ؛ آنروز ها چقدر احساس خوشبختی میکردم

ــــــــــ

 

پاییز نه غم انگیز است و نه برگ ریز

پاییز یک لبخند زیبایی است بر پیکر  زمستان

پاییز زیباست

برگهای سرخ وزرد وسبز

خورشید خندان که کم کم میرود

تا بخا نه اش کوچ کند

پاییز  چون یک سایه کم رنگ

میتابد بر تابستان

در پاییز تلخی ها فراموش میشوند

من در فصل پاییز خوشحالترم

برگها را از روی زمین برمیدارم

و در قابی میگذارم

دلم میخواهد که تکه ای از جو یبار را نیز

قاب کنم

اما جویبار خشک شده

در فصل پاییز ؛ امیدها  در آفتاب

از کرانه های دور

در میان دستهایم رشد کردند

بالا رفتند و در میان سینه ام ؛ جوانه زدند

من با آن امید ها

وعده های دروغین را فراموش کردم

 

دخترم  ؛ تولدت مبارک ؛ امروز تو خود مادر دو فرزندی

امیدها را نگاه دار ونگذار که خار مغیلان سینه بی کینه ات

را زخمی کند.

ـــــــــــ

دیروز نوه ام برایم روی یک تکه کاغذ طلایی وسرخ ؛ یک مرغ

طلایی کشید و بمن داد ؛ با وگفتم :

چرا مرغ تو در قفس است ؟

گفت " همه ما در قفسیم ؛ قفس طلایی ، آهنی ؛ و چوبی ؛

اینرا نمیدانستی ؟ مامایی ؟

 

جمعه / چهاردهم سپتامبر  دوهزارو هفت

ثریا / اسپانیا

 

 

 

 

 

هیچ نظری موجود نیست: