شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۶

دون آنتونیو

دون آنتونیو دوراگرو ؛ از ملاکین بزرگ شهر و عاشق بی قرار

اسب واسب سواری است ؛ مردی خوش خوراک ؛ با هیکلی

مناسب چهره ای صورتی رنگ که ازشدت سواری وآفتاب سوختگی

به رنگ شکلات مخلوط با مربای تمشک در آمده است !

یکروز نزدیک غروب در خیابان باو برخورد کردم ؛ او بی هوا میرفت

منهم بی هوا میرفتم ناگهان سینه به سینه هم خوردیم ؛ من در مقابل او

مانند بچه ای بودم که از ترس زبانش بند آمده بود؛ اما او با لبخندی

شیرین جلو آمد ودست روی شانه ام گذاشت و پوزش خواست از اینکه

مر ا ندیده است ومن دستم را روی دست او گذاشتم و پوزش خواستم

او دست مرا بشدت فشار داد وکمی نوازش کرد ؛ هیجانی در دلم پدید

آمد سرم را بلند کردم او پیشانیم را بوسید ؛ گفتم:

من شمارا خیلی دوست دارم واحترام میگذارم , او گفت:

منهم همین طور ؛ تمام این حرکات درعرض دو دقیقه اتفاق افتاد او

قیافه اش جدی شد بسنگینی نفس میکشید مقل اینکه یک خوشحالی جدیدی

از این برخورد حداوند باو عطا کرده است ؛ پرسید :

حال فامیلی چطور است ؟!

گفتم همه خوبند متشکرم

سرش را برگرداند وبه آنسوی خیابان نگاهی انداخت در تیرگی غروب

پیشانی و صورتش حالت شگفت انگیزی داشت نگاهش نافذ وچشمانش

برق عجیبی داشتند .

گفت : مدتها ست که

شماراندیده ام

گفنم : بیمارم وخسته و بی حوصله

گفت : دیگر چی ؟

گفتم همین و سرم را پایین انداختم ؛ دون آنتونیو گفت :

پس روز یکشنبه شمارا خواهم دید ؛

گفتم انشااله؛ حتما در نماز ظهر شرکت خوا هم کرد

دون آنتونیوی کشیش مرا دوست داشت ؛ منهم اورا دوست داشتم

اما خوب ؛ او یک کشیش بود و .... من یک زن

از : دفتر این زمانه

هیچ نظری موجود نیست: