چهارشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۶

دگمه های سرگردان

انگشتهایم روی دگمه ها سرگردانند

حرف اول به کلمه گل می خورد!

گل به عشق می زند

و عشق به کلمه نفرت می خورد

و نفرت بسوی شعلۀ شمعی نیم سوخته

می لغزد

شمع به سحر می خورد

و سحر به آسمان بر می گردد

و آسمان می گرید

من در میان فصلها سرگردانم

من اولین و آخرین پروانه ای بودم

که در میان (کرمان) زیستم

و زنده ماندم!

انگشتهایم روی دگمه هاسرگردانند

و من در جاده ای صاف ایستاده

و به انتهای بی پایان آن

می نگرم

به کسی می اندیشم که:

آئینه و چراغ مرا دزدید

دیگر سخنی نیست

پیوندی نیست

سخن از نامردیهاست

و ویران شدن زندگی ها

سخن از آوای مرغ مهاجر است

در میان جنگل تاریک

سخن از ویرانی باغ است

کسی که نه صدف را می شناخت

ونه از مروارید درون آن باخبر بود

او میان یک اجاق پر آتش

و یک قابلمۀ آش پیوسته درحرکت بود

او از جفت گیری آهوان دشت بی خبر بود

او چمنزار را نمی شناخت

درخت را نمی شناخت

او زمین را می نگریست

که چگونه می تواند پاهای ناتوانش را

بر آن بگذارد

او از بلندیهای برج سپیدی

که من

با دستهای ناتوانم ساخته بودم

چیزی ندید.

هیچ نظری موجود نیست: