چهارشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۶

نوستالژی!


" قطعه یازدهم "


کلمات دیگر بی معنی و بزرگان همه تهی و پوسیده اند ، بوی لا شه های منفجر شده زیر تشعشعات گوناگون نفس را آزار میدهد، بوی کهنگی، بوی اندیشه های مانده در گوشه بخاری، بوی لجن بی فکری و بوی تهوع آور بی مغزی ، هما جا را فرا گرفته ، سیاستمداران قلابی ، وپرورده شده در ابگرم و نمک ، امواج ادیان گوناگون ، وهمه در خوابی گران ، گروهی با طنابهای رنگین گره خورده و گروهی در یک خط صاف بی انتها و در مرز شهر ها پرسه میزنند.

بمب ها فرو میریزند و لاشه ها میگندند و موشها و جانوران دیگر آنها را میجوند. آتش همه جارا فراگرفته و دیگر در هیچ کشتزاری گندم نمیروید. آ بها کم کم راکد میشوند، زمان پیر شده، درمقابل همه سختیها دیگر سخنی نیست. دلی نیست ، گرمایی نیست ، همه چیز فاسد شده و رو به فنا میرود.


و منکه نگهبان یک دنیای خالی وتهی هستم چگونه از آفتاب بگویم؟ تا کی باید بانتظار آفتاب خیالی بهار و گریختن از سرمائی که خود باعث بوجود آمدن آن بودیم، بنشینیم؟

زمان به کندی می گذرد. عقربه های ساعت ایستاده اند و مردم هم ایستاده اند و نسل ها کم کم گم شده و ناپدید خواهند شد.

ذهنم پرا از یاد آوریها ست، و قلبم پراز مهربانیها، چیزیکه باید جایش را به فاضلآب عشقهایگذشته بدهد و خاطرات را بیرون بفرستد. من هنوز در کوچه های خاطرات کودکیم می گردم و به دنبال آن خاکی هستم که در میانش با ریگهای کوچک آن بازی می کردم. در گهواره ام و صدای لالائی که از چشمه ها و دشتها گفتگو میکرد، نه از خمپاره ها و بمب های سربازان انتحاری!

دلم در پشت آن انباری است که مادر شیرینهای عید را پنها ن می کرد تا از دستبرد من وسایرین در امان بماند. او چه خوب شیرینی درست میکرد. بوی عطر آنها همه سال در خانه بود و امروز در پشت یک انبار پر از باروت ایستاده ام و بانتظار جابجا شدن آن.

هنوز در گوشۀ لبانم کلمات گم شده پنهانند و به دنبال جایی میگردم که آنجا (میعاد) بگذارم و دست در دست پسرکی دیوانه که در کوچه ها بخاطر من دستش را برید و زنی که خود را به آتش کشید.

دیگر نوبت من گذشت، و شب از پنجرۀ کوچک اطاقم به درون آمد و صدای آن زن گوشم را خراشید و نفرین آن پسرک مرا ترساند.

امروز همه چیز خریدنی است: عشق، پیمان، وطن. تاریخ گم شد. چهره ها زیر نقاب سختی پنهان و دیگر واژه ها معنی نمی دهند. و درجایی دیگر از دنیا، اگر کسی از واژه ای که بکار برده ای خوشش نیا مد، ترا می کشد. بازی تمام شد.

مردان تاریخی همه فاتح کوی زنهای آسانی هستند که به راحتی دراز میکشند و به آسانی یک گربۀ ماده دست و پاهایشان را رو به آسمان می کنند. فاتحان ما از یاد برده اند که وطنی هم هست.

به یاد مردان و زنانی که بخاطر اندیشه های خوبشان جان دادند . . چهارشنبه


" قطعۀ دهم "


هنوز به چشمان خود باور نداشتم، و می پنداشتم که هنوز مانند یک صخره در عمق آبهای خروشان هستم. هنوز روی صورتم امواج گرم دریا در گذر بود. نگامیکه چشم باز کردم احساس چندش آوری بمن دست داد. آن نوازش نسیم و آن موج د لربا که به سر وصورتم بوسه میزد یک کوسه ماهی بزرگ بود که می خواست زندگیم را ببلعد.

من تنها، خسته امواج آب چشمانم را پر کرده بودند و نمی دانستم که آیا اشکهایم نیز با آنها در آمیخته اند یا نه. طوفانی مهیب داشت همۀ باقیمانده هستیم را از جا میکند و من در پی آن بام بلند بودم، در پی آن موج بزرگ که روی آن بپرواز درآیم و بر سر دنیا نعره بزنم.

دلم خراشید و خراشش در آهنگ نی که صدای غربت و بیکسی میداد، در آمیخت. تمام راه را با نا امیدی طی کردم و فکر میکردم در انتهای راه از خانه ام، تا او دیگر راهی نیست. خود را در یک شکوه دروغین پنهان کرده و میرقصیدم، و پس از سالها صبر تصویری دیدم از آنجه که در آرزویش میسوختم، یک تصویر تهی و خالی بود، مانند همه قابهای کهنه و فرسوده.

از یا داشتهای سال هزارو سیصد وهفتاد و دو

یکشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۶

آوای فاخته


امروز سی سال از مرگ زنی می گذرد که روزی با صدای جادوئیش بر تالار های هنر موسیقی حاکم بود: یگانه صدایی که دیگر هیچگاه نظیرش پیدا نخوا هد شد.

هنگامی که صدای آواز او را می شنیدم دلم غرق نشاط و خوشحالی می شد و دنیای اطرافم را فراموش می کردم. آیا او براستی یک پرنده ای بود که زمانی کوتاه بر درخت زندگی هنر نشست و زود پرواز کرد و رفت تا آوای هستی را در آسمان بیکران بخواند؟

زمانی که صدای او را می شنوم گویی او از آن سوی زمان آهسته پایین آمده و روی تپه ای نشسته و از دور و نزدیک با صدای جادوئیش جانهای مرده را تسکین می دهد.

نمی دانم چرا آواز او برایم داستانهائی حکایت می کند که سراسر آن با رویاهایم در آمیخته است. او یک وجود نامرئی بود که مدتی کوتاه در میان ما زندگی کرد. صدای او صدای عشق و صدای اسرار پنهانی بود.

امروز هنگامی که به آواز او گوش می دهم در میان درختان در روی بوته های گل، در آسمان پهناور مشتاقانه در جستجویش هستم و آنقدر به ترانه هایش گوش فرا می دهم تا دوباره آن احساس دیرین در وجودم جریان یابد.

ای پرندۀ زیبا و خوشبخت، از پرتو وجود تو این دنیای تلخ برای ما سرزمین جادوئی می شود و دلهای ما اقامتگاهی است که تنها برای تو و آن نغمه های ملکوتی ساخته شده است. تو فراموش ناشدنی هستی.

ثریا / اسپانیا

یکشنبه شانزدهم سپتامبر دوهزارو هفت

شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۶

دون آنتونیو

دون آنتونیو دوراگرو ؛ از ملاکین بزرگ شهر و عاشق بی قرار

اسب واسب سواری است ؛ مردی خوش خوراک ؛ با هیکلی

مناسب چهره ای صورتی رنگ که ازشدت سواری وآفتاب سوختگی

به رنگ شکلات مخلوط با مربای تمشک در آمده است !

یکروز نزدیک غروب در خیابان باو برخورد کردم ؛ او بی هوا میرفت

منهم بی هوا میرفتم ناگهان سینه به سینه هم خوردیم ؛ من در مقابل او

مانند بچه ای بودم که از ترس زبانش بند آمده بود؛ اما او با لبخندی

شیرین جلو آمد ودست روی شانه ام گذاشت و پوزش خواست از اینکه

مر ا ندیده است ومن دستم را روی دست او گذاشتم و پوزش خواستم

او دست مرا بشدت فشار داد وکمی نوازش کرد ؛ هیجانی در دلم پدید

آمد سرم را بلند کردم او پیشانیم را بوسید ؛ گفتم:

من شمارا خیلی دوست دارم واحترام میگذارم , او گفت:

منهم همین طور ؛ تمام این حرکات درعرض دو دقیقه اتفاق افتاد او

قیافه اش جدی شد بسنگینی نفس میکشید مقل اینکه یک خوشحالی جدیدی

از این برخورد حداوند باو عطا کرده است ؛ پرسید :

حال فامیلی چطور است ؟!

گفتم همه خوبند متشکرم

سرش را برگرداند وبه آنسوی خیابان نگاهی انداخت در تیرگی غروب

پیشانی و صورتش حالت شگفت انگیزی داشت نگاهش نافذ وچشمانش

برق عجیبی داشتند .

گفت : مدتها ست که

شماراندیده ام

گفنم : بیمارم وخسته و بی حوصله

گفت : دیگر چی ؟

گفتم همین و سرم را پایین انداختم ؛ دون آنتونیو گفت :

پس روز یکشنبه شمارا خواهم دید ؛

گفتم انشااله؛ حتما در نماز ظهر شرکت خوا هم کرد

دون آنتونیوی کشیش مرا دوست داشت ؛ منهم اورا دوست داشتم

اما خوب ؛ او یک کشیش بود و .... من یک زن

از : دفتر این زمانه

جمعه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۶

تولد دخترم

تولد دخترم

 

امروز روز بیست و سوم شهریور  برابر با چهاردهم سپتامبر

روز تولد دختر بزرگم میباشد ؛ او در اواخر تابستان و شروع

پاییز به دنیا آمد ؛ آنروز ها چقدر احساس خوشبختی میکردم

ــــــــــ

 

پاییز نه غم انگیز است و نه برگ ریز

پاییز یک لبخند زیبایی است بر پیکر  زمستان

پاییز زیباست

برگهای سرخ وزرد وسبز

خورشید خندان که کم کم میرود

تا بخا نه اش کوچ کند

پاییز  چون یک سایه کم رنگ

میتابد بر تابستان

در پاییز تلخی ها فراموش میشوند

من در فصل پاییز خوشحالترم

برگها را از روی زمین برمیدارم

و در قابی میگذارم

دلم میخواهد که تکه ای از جو یبار را نیز

قاب کنم

اما جویبار خشک شده

در فصل پاییز ؛ امیدها  در آفتاب

از کرانه های دور

در میان دستهایم رشد کردند

بالا رفتند و در میان سینه ام ؛ جوانه زدند

من با آن امید ها

وعده های دروغین را فراموش کردم

 

دخترم  ؛ تولدت مبارک ؛ امروز تو خود مادر دو فرزندی

امیدها را نگاه دار ونگذار که خار مغیلان سینه بی کینه ات

را زخمی کند.

ـــــــــــ

دیروز نوه ام برایم روی یک تکه کاغذ طلایی وسرخ ؛ یک مرغ

طلایی کشید و بمن داد ؛ با وگفتم :

چرا مرغ تو در قفس است ؟

گفت " همه ما در قفسیم ؛ قفس طلایی ، آهنی ؛ و چوبی ؛

اینرا نمیدانستی ؟ مامایی ؟

 

جمعه / چهاردهم سپتامبر  دوهزارو هفت

ثریا / اسپانیا

 

 

 

 

 

چهارشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۶

دگمه های سرگردان

انگشتهایم روی دگمه ها سرگردانند

حرف اول به کلمه گل می خورد!

گل به عشق می زند

و عشق به کلمه نفرت می خورد

و نفرت بسوی شعلۀ شمعی نیم سوخته

می لغزد

شمع به سحر می خورد

و سحر به آسمان بر می گردد

و آسمان می گرید

من در میان فصلها سرگردانم

من اولین و آخرین پروانه ای بودم

که در میان (کرمان) زیستم

و زنده ماندم!

انگشتهایم روی دگمه هاسرگردانند

و من در جاده ای صاف ایستاده

و به انتهای بی پایان آن

می نگرم

به کسی می اندیشم که:

آئینه و چراغ مرا دزدید

دیگر سخنی نیست

پیوندی نیست

سخن از نامردیهاست

و ویران شدن زندگی ها

سخن از آوای مرغ مهاجر است

در میان جنگل تاریک

سخن از ویرانی باغ است

کسی که نه صدف را می شناخت

ونه از مروارید درون آن باخبر بود

او میان یک اجاق پر آتش

و یک قابلمۀ آش پیوسته درحرکت بود

او از جفت گیری آهوان دشت بی خبر بود

او چمنزار را نمی شناخت

درخت را نمی شناخت

او زمین را می نگریست

که چگونه می تواند پاهای ناتوانش را

بر آن بگذارد

او از بلندیهای برج سپیدی

که من

با دستهای ناتوانم ساخته بودم

چیزی ندید.

دوشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۶

هجوم خیال

خیلی دلم میخواست که طبعی شاد داشتم ومیتوانستم در قالب طنز و شیرینی آن

فرو روم و بنویسم ؛ اما گویا سرشتم اجاره نمیدهد ؛ نمیدانم شاید باعث وبانی

آن ویرانیها وهجوم بی اما کشت وکشتارها و سایر چیزها ئی باشد که مرا دچار

این اندوه کرده است ؛ به هر کجا که نگاه میکنم ؛ مشتی موجودات اثیری و بی

اندیشه و بی اعتماد و بی اعتقاد را میبینم و هرروز هم بر تعدا داین ویرانگران

اضافه میشود ؛ آینده را نمیدانم ونمیتوانم هم در باره اش چیزی بنویسم ؛ چه بسا

در آینده نژاد دیگری با استعدا های خارق العاده بوجود خواهند آمد تا به تحقیق

در باره موجودات آینده دیگری ویا گذشته بپردازند و یا شاید هم مشتی ربا ط

بی مصرف که تنها برای بردگی درست شده اند ؛ بدون اندیشه بدون تفکرو بدون

ایمان واعتقاد دنیای تازه ای را بسازند.

امروز اگر از من بپرسند که چه دارم تحویل بدهم ؟ خواهم گفت : هیچ!

و بیاد هم نمیاوروم گه چه هادیده وچه ها خوانده ام ؛ چه بسا روزی بخواهم کتابهایم

را بسوزانم ویا آنها را مدفون سازم ؛ در حالیکه میدانم در بین آنها ستارگان درخشانی

زندگی میکنند ؛ چع بسا گلهای زیبایی که تاب نیاورده اند زندگیشان را در این دشت

مسموم از دست بدهند و در کنجی پنهان شده اند .

امروز دیگر خورشید برایم چندان دلپذیر نیست ؛ خورشیدی که روزی در یک دنیای

مطبوع و سبز می درخشید و بر روی علفها و شکوفه های درختان تاب میخورد و

امان میداد تا ما فارغ از هر غصه ای جان ودل خودرا عمیقا در عطر روشن و درخشان

او پرواز دهیم .

امروز دلم میخواهد از دریا دورشوم ؛ از خورشید دور شوم و بسوی کوهستانها ی

زادگاهم بر گردم وبه کنار آن دره تنگ و نهر کوچک بنشینم ( اگر هنوز بجای مانده)؟

و علفهای کوچک را با دندان ببرم وهوای مطبوع کوهستان را به درون ریه هایم بفرستم

میدانم که دیگر امیدی به بازگشت نیست وامید آنکه شاید بتوان راحت در کنار آن نهر نشست

وجود ندارد.

مبداء زندگیمان با چه روشنی و زیبایی پیدا شد ؛ زندگیمان لبریز از افسون بود ؛ حال چنین

بنظر میرسد که تا بحال نیمی از زندگی و اوقات خود را بیهوده تلف کرده وتنها به یک پنجره

دلخوش کرده که از آن میتوان دریایی مرده را دید که حضورش مرا بی امان خسته کرده است

امروز آن روشنایی مطبوع وتسکین دهنده ؛ آن گهواره گرم ونرم و امن روح ( وطن ) گمشده

و زمان آغاز دیگری را برایم اعلام میدارد ؛ حال باید در قرون گذشته سیر کنم و خواب

جنگلها و کوهستانها را ببینم و کور کورانه در میان دریای آرزوهای گنگ ومبهم خود شناور باشم .

تا کی میتوان باین خود فریبی ادامه داد و گفت :

من خود دنیا هستم !! من به همراه دیگران زندگی میکنم و از ذهن و روح آنها بهره میبرم و سپس

بر میگردم به رویاهای خود و همان آسمان نیلگون و شبهای پر ستاره .

امروز دیگر نمیتوانم نامهای آشنا را صدا بزنم ؛ تنها مشتی نام غریبه که هرکدام تک تک بشکل یک

هلال میشوند و هریک درخلاء رها شده وگم میشوندو هنگامیکه فرصتی مخواهم تا نفس بکشم در

خودم گم میشوم و بر میگردم به روزهای مدرسه ؛ روزهای بی دردی ؛ روزهای عطر آگین و

روزهایی که همه چیز برایم سر سازگاری داشت ؛ بوی نان تازه ؛ بوی مشق شب ؛ بوی کتابچه ها

وبوی کتابهای ورق خورده ویادداشت نوشته ؛ و انگشتانم که مرکبی بودند .

از : دفتر این زمانه