نوستالژی!
" قطعه یازدهم "
کلمات دیگر بی معنی و بزرگان همه تهی و پوسیده اند ، بوی لا شه های منفجر شده زیر تشعشعات گوناگون نفس را آزار میدهد، بوی کهنگی، بوی اندیشه های مانده در گوشه بخاری، بوی لجن بی فکری و بوی تهوع آور بی مغزی ، هما جا را فرا گرفته ، سیاستمداران قلابی ، وپرورده شده در ابگرم و نمک ، امواج ادیان گوناگون ، وهمه در خوابی گران ، گروهی با طنابهای رنگین گره خورده و گروهی در یک خط صاف بی انتها و در مرز شهر ها پرسه میزنند.
بمب ها فرو میریزند و لاشه ها میگندند و موشها و جانوران دیگر آنها را میجوند. آتش همه جارا فراگرفته و دیگر در هیچ کشتزاری گندم نمیروید. آ بها کم کم راکد میشوند، زمان پیر شده، درمقابل همه سختیها دیگر سخنی نیست. دلی نیست ، گرمایی نیست ، همه چیز فاسد شده و رو به فنا میرود.
و منکه نگهبان یک دنیای خالی وتهی هستم چگونه از آفتاب بگویم؟ تا کی باید بانتظار آفتاب خیالی بهار و گریختن از سرمائی که خود باعث بوجود آمدن آن بودیم، بنشینیم؟
زمان به کندی می گذرد. عقربه های ساعت ایستاده اند و مردم هم ایستاده اند و نسل ها کم کم گم شده و ناپدید خواهند شد.
ذهنم پرا از یاد آوریها ست، و قلبم پراز مهربانیها، چیزیکه باید جایش را به فاضلآب عشقهایگذشته بدهد و خاطرات را بیرون بفرستد. من هنوز در کوچه های خاطرات کودکیم می گردم و به دنبال آن خاکی هستم که در میانش با ریگهای کوچک آن بازی می کردم. در گهواره ام و صدای لالائی که از چشمه ها و دشتها گفتگو میکرد، نه از خمپاره ها و بمب های سربازان انتحاری!
دلم در پشت آن انباری است که مادر شیرینهای عید را پنها ن می کرد تا از دستبرد من وسایرین در امان بماند. او چه خوب شیرینی درست میکرد. بوی عطر آنها همه سال در خانه بود و امروز در پشت یک انبار پر از باروت ایستاده ام و بانتظار جابجا شدن آن.
هنوز در گوشۀ لبانم کلمات گم شده پنهانند و به دنبال جایی میگردم که آنجا (میعاد) بگذارم و دست در دست پسرکی دیوانه که در کوچه ها بخاطر من دستش را برید و زنی که خود را به آتش کشید.
دیگر نوبت من گذشت، و شب از پنجرۀ کوچک اطاقم به درون آمد و صدای آن زن گوشم را خراشید و نفرین آن پسرک مرا ترساند.
امروز همه چیز خریدنی است: عشق، پیمان، وطن. تاریخ گم شد. چهره ها زیر نقاب سختی پنهان و دیگر واژه ها معنی نمی دهند. و درجایی دیگر از دنیا، اگر کسی از واژه ای که بکار برده ای خوشش نیا مد، ترا می کشد. بازی تمام شد.
مردان تاریخی همه فاتح کوی زنهای آسانی هستند که به راحتی دراز میکشند و به آسانی یک گربۀ ماده دست و پاهایشان را رو به آسمان می کنند. فاتحان ما از یاد برده اند که وطنی هم هست.
به یاد مردان و زنانی که بخاطر اندیشه های خوبشان جان دادند . . چهارشنبه
" قطعۀ دهم "
هنوز به چشمان خود باور نداشتم، و می پنداشتم که هنوز مانند یک صخره در عمق آبهای خروشان هستم. هنوز روی صورتم امواج گرم دریا در گذر بود. نگامیکه چشم باز کردم احساس چندش آوری بمن دست داد. آن نوازش نسیم و آن موج د لربا که به سر وصورتم بوسه میزد یک کوسه ماهی بزرگ بود که می خواست زندگیم را ببلعد.
من تنها، خسته امواج آب چشمانم را پر کرده بودند و نمی دانستم که آیا اشکهایم نیز با آنها در آمیخته اند یا نه. طوفانی مهیب داشت همۀ باقیمانده هستیم را از جا میکند و من در پی آن بام بلند بودم، در پی آن موج بزرگ که روی آن بپرواز درآیم و بر سر دنیا نعره بزنم.
دلم خراشید و خراشش در آهنگ نی که صدای غربت و بیکسی میداد، در آمیخت. تمام راه را با نا امیدی طی کردم و فکر میکردم در انتهای راه از خانه ام، تا او دیگر راهی نیست. خود را در یک شکوه دروغین پنهان کرده و میرقصیدم، و پس از سالها صبر تصویری دیدم از آنجه که در آرزویش میسوختم، یک تصویر تهی و خالی بود، مانند همه قابهای کهنه و فرسوده.
از یا داشتهای سال هزارو سیصد وهفتاد و دو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر