چهارشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۶

خواب دوشین

 

شب گذشته بخوابم آمد

نحیف، افسرده و لاغر

پرسید:

بر سرزمین من چه رفته است؟

باو جوابی ندادم

تنها گریستم

گریستم و می دانم که تا صبح گریستم

نه از شبنم گفتم، نه از گل سرخ

نه از لاله ها گفتم و نه از شهدا

نه از بازماندگان سوگوار و زنان داغدار...

 

او پرسید:

بر کشورم چه رفته است؟

من تنها گریستم

نه از ناله ها گفتم

نه از فلبهای تاریک

نه از دلهای گمشده

و نه از فوج فوران خون

تنها گریستم

گریستم تا صبح گریستم

 

پرسید:

بگو بر کشورم چه رفته است؟

جوابی ندادم

نه از شام تراژدی انقلاب گفتم

نه از خانه های پشت دیوار

نه از خونی که بر زمین خشک می ریزد

تا خارهای تیز را آبیاری کند

نه از خشم مردان گفتم و نه از انفجار خورشید

نه از لاشخورهای درکمین

ونه از چوبه های ردیف شده دار

نه از جبرئیل گفتم و نه از اسب سفید بالدار

 

او پرسید: بر سرزمین من چه رفته؟

از پشت پرده ای اشک جواب دادم:

همان دست انقلابی بود که تو صدای آن را شنیدی

امروز مشت آهنینی شده بر دهان مردم

و.... همه مرده اند.

 

 ثریا / اسپانیا

سپتامبر دوهزار و هفت

هیچ نظری موجود نیست: