پنجشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۶

دلگیری

 

تقدیم : به دوستان هزار چهره!!

 

آنکس که می تواند لذت ببرد آزاد است

و آنکه باخته همیشه اسیر است.

دلم برای شما می سوزد

شما که نیز زندانی و اسیر هستید

امروز دیگر فرقی ندارد که چه کسی هستی

و یا چه کاری انجام داده ای

امروز، روز بگیر و ببند  است

هر که را که می شود ساخت می سازند

و اگر میلشان کشید رهایش می کنند

و این قصه ای است ناتمام

و ریشه در ستمکاری آدمها دارد.

.........

از گفتن دلتنگی ها بیزارم

تکرار این آواز بیقراریها

مرا به خاموشی هدایت می کند

دوران پر شکوه آن باغ کم کم از یادم می رود

امروز در صف (خشکیده ها) !

در کنار وسواس بیماری ها

و درمیان گیجی سر

نمی دانم خوابم یا بیدار؟

دردا که برباد دادیم آنهمه گرمی ها

و ذات خوب خود را

امروز هرکدام بشکل دیواری ایستاده

و راه بر دیگری می بندیم.

 

ثریا - اسپانیا

چهارشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۶

رنگ نه، رنگین

 

زنی را دیدم مانند یک شعلۀ آتش

با ردای سیاه و چشمانی سیاه تر

گویی همه پیکر او عزادار بود؟ ....

گمان نکنم این زن هیچگاه

پیام عشق و وصل مشتاقان را شنیده باشد ...

او تنها پیراهن یوسف را برتن کرده است

و گوشواری از زر ناب

و دل به صومعه ای بسته که در میان خیمه ها

و باد سوزان صحرا بنا شده است

زنی چنین بی شک

آن شکوه جاودانۀ زنانه را

دیگر نخواهد داشت

آن تصویر زیبای (زن)

تبدیل به یک آهن زمخت و بی احساس

شده است

دیگر نمی شود از شلال گیسوی او

سخن گفت

دیگر نمی توان از لعل گلگون او

بانتظار یک ترانه نشست.

او در آن فضای متعفن خود باقی خواهد ماند.

سه‌شنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۶

برگشت

 

آیا شعرهایم را می خوانی؟

غصه هایم را می نویسم

فریاد های فرو خفته ام را می نویسم

تو به کجا پرواز کردی

بسوی کدام دشت بی نشان

بسوی کدام تاریکی؟

تو مانند یک خورشید بودی

تو با صدای معصوم و مغمومت ...

با نگاههای شیرینت

با...

شیطنت هایت

به تماشای این دنیا نشستی

 

تو مرا دوست می داشتی

من ترا دوست می داشتم

آن روزهای برفی و بارانی

که بدون چتر در خیابانها می دویدیم

ومی خندیدیم

به میدانهای عمومی شهر می رفتیم

به خیابانهائی که خورشید در آنجا

طلوع می کرد

به بیابانهایی که خورشید در آنجا غروب می کرد ...

 

بیا برگردیم

به همان طلوع و غروب خورشید

بیا برگردیم به زیر آسمان پرستاره

و به سایۀ همان آفتابی که تن ما را می شست

و پاکیزه می کرد

 

گفته اند که باد در پیوند درختان دست دارد

و زمین است که خون را می مکد

و من در میان پیوند باد و خون خشک شده ....

به دنبال تو هستم

بیا برگردیم

شنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۶

خورشید واژگون

 

بگو، چه زمانی به انتها خواهیم رسید

من نیروی خود را از دست داده ام ...

در این عبور تونل وار

چه زمانی می توانیم دخترانمان را به خوابگاه زفاف

راهنمایی کنیم، بدون واهمه؟

چه موقع به انتهای باغ می رسیم؟

 

دل من از عمق درختان هم گذشت

دل من از صبر و نا امیدی هم گذشت

من همه نیروی خود را ازدست داده ام

چرا که همه را در راه چیزی صرف کردم که امروز

آن را به پشیزی هم نمی خرند....در راه حقیقت

 

دل من رسواگر من بود

و تو ....

با گردنبد طلایی خود که مانند یک طناب دار

بر گردنت حلقه زده

با زیور آلات بدلیت

با زندگی خالیت

خود را به چه کسی عرضه داشتی؟

ابن گردنبد طلایی تو

از آن من است

من بخود زیور بهتری میاویزم

من فلبم را دریک نی می گذارم و...

 

زبانم بسته است ...

دل من گرفته

بانتظار یک وزش نسیم تازه هستم

بگو این جاده بی انتها نیست

بگو که راه تاریک وباریک نیست

بگو که روزی خواهیم رسید

من چشم براهم

دلم گرفته

 

..........

 

می گویند هرگلی که یکبار شکفت دیگر نخواه شکفت

او همانند آب روان آمد و در غبار گم شد

.......

من در میان همۀ سختی ها

بانتظار یک وصل شیرین و پایدار

خود را به اسیری سپردم

بامید یک روشنی دروغین

بامید یک چشمه که می پنداشتم گوار است

اما او مسموم بود.

چهارشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۶

منقلب!

 

تقدیم به: شادروان م . الف  به آذین که شیفتۀ انقلاب بود.

 

هرگاه حقیقت، عشق، فضیلتهای انسانی و احترامی را که برای خود داریم فدای آینده کنیم، خود آینده را فدا کرده ایم.  گل عدالت در زمین فاسد نمی روید.

 

رومن رولان

 

...............

 

آن تندبادی که سرتاسر فرانسه را درنوردید و از خود آتشی بجای گذاشت کم کم رو به خاموشی می رود و فراموش می شود.  حتی شیاری هم از آن آتش در آن سرزمین بجای نمانده است. 

 

اما ... این رشته آتش نیمه خاموش به راه افتاد و رو به دشتهای دیگر به تاختن پرداخت.  جن ها و پری ها از فلمرو خود بیرون ریخته و بسوی دشتهای سر سبز به پرواز در آمدند و روح ملتها را به زنجیر کشیدند، ودر این میان ملت خواب آلوده و خمار و نیمه مست ما هم دچار این آتش سوزی شد؛ آتشی که به درستی آن را نمی شناخت اما آن را تحسین می کرد.

 

 سالها گذشت.  شور و شو ق ها فروکش کردند، اما دیگر کسی نبود تا همانند فرهاد کوه کن تیشه ای بردارد و کار سنگبری را شروع کرده و نقشی از خود بیادگار بگذارد.  دیگر سنگی هم بجای نمانده؛ همه چیز زیر زمین خفته است.  مردان قدیم روزگار یکی یکی جای خالی کردند؛ یا بسوی ابدیت رفتند و یا در کنجی خزیدند و تماشاچی خلق شدند!

 

ما پیر ها هم از جرگه خارج شدیم؛ ظاهراً پیری تنها سهمی بود که توانستیم آن را برداریم.  در پناه اینهمه بی تفاوتی بانتظار کدام بهار نشسته ایم تا گلدان یاس ما دوباره گل بدهد؟؟!

 

چهارشنبه، ششم ژوئن

ثریا . اسپانیا

سه‌شنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۶

شور و ساز

 

من درمیان این دستگاههای هفتگانه

گیر افتاده ام!

از تنگنای سیمها می گذرم

و بر روی پنج خط حامل

سوار زورقی می شوم بی بادبان

تا بسوی شیطان)بروم و با او

هماغوشی کنم!

 

من او را در یک بهار دیدم

و در یک تابستان گرم و طولانی گم کردم

او حامله بود!!!

و در طنین افیونی که با آن

خود را می ساخت،

خارج از دستگاه می نواخت.

هر پرده را به راه باد می کوبید

و با شگفت انگیز ترین نغمه ها

در لانۀ گرگها نشست

و بر فرق خود یک (تاج خروس) نهاد!

 

و من در کنار مردابی

بسیار گریستم

و بیاد مردابی دیگر بودم که....

در آن هزاران جانور لانه کرده بودند

جانورانی که در پناه همان افیون

فریاد به آسمان سر می دادند.

من گریستم

می خواستم از سبزه زار تازه بگویم

نه از نکبت قرون.

می خواستم از نسیم بگویم

نه از عطر سیال گرد اعتیاد.

 

او تنها بود، من تنها بودم و هر دو تنهاترین تنهای این دنیا

او می دانست که شیطان در دلش

خانه کرده

او فرق نسیم با برگ گل را نمی دانست

او در امتداد هیچ حسی راه نمی رفت

او فقط معنی پرواز را می دانست .....

 

تقدیم به: ؟؟؟!!! (تو خود دانی!)