چهارشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۵

بار سنگین بود

 

باری را که بردوش کشیدم، بار دشواری بود

کاری بود که به آن تعهد داشتم

این بار همواره از من وشانه های کوچک من سنگین تر بود

هرمی سنگین برشانه های ناتوان من نهاده شده بود

کوشیدم که کار بزرگی انجام دهم

بی محابا تاختم، با بی نظمیها جنگیدم

و راه را برای بد خواها ن بستم

چه خوابهایی که در کودکی می دیدم و دلم می خواست

هیچگاه بیدار نشوم

اما با یک تکان شدید بیدار شدم

اگر بدون سرنوشت به دنیا آمده بودم

امروز چگونه می توانستم این بار سنگین را تحمل کنم

زندگی براین یک آسمان تیره  و وحشتناک بود

مانند زالو خون مرا مکیدند

دهانهای بزرگ وسیری ناپذیرشان همیشه برای بلعیدن من

آماده بود

خیلی کم با خوشبختی طبیعی آشنا شدم

ابدا بیاد نمی آورم که چه لحظه ای را در خوشبختی کامل گذراندم

سر نوشت من چه بوده

آن هرم نوک تیز ی که سالها بردنده های من فشار می آورد

امروز احساس میکنم که تابستانها دراز تر و زمستانها کوتاهتر شده اند

و  من با پیچ وخم کردن پاهایم  راه را هموار می کنم

آنچنان که زندانبانی چراغ به دست از این زندان به آن زندان می رود...

خاک

 

تنهائیم را در میان یکدستمال سفید گره زدم

و آنرا زیر خاک پنهان کردم.

حالا تنهایی و ریشه بهم نزدیکند.

من صدای نفس کشیدن خاک و نفس آنها را می شنوم.

مورچه ای را می بینم که بال مگسی را به دندان گرفته و با خود حمل می کند

من آنرا تماشا می کنم ومیل باینکه چیزی هم متعلق بمن باشد

در دلم شعله می کشد.

نوری از لابلای درختان می لغزد و به تنهایی من نزدیک می شود

خاک تکان می خورد و چیزی از آن بیرون می آید.

یک شاخۀ سفید و نورس، مانند یک اسکلت لاغر،

آنجا میان درختان یک خانۀ سپید و کوچک نمایان است.

شاید خانه من باشد.

خانه را می بینم؛ باغبان را می بینم که به گلها می رسد

و در دل می اندیشم که اگر اینجا بمیرم  

چه کسی مرا بخاک خواهد سپرد؟

 

 

امروز آفتاب تیغه های پهنتری بر روی دریا افکنده است

نور وروشنایی همه جا را فراگرفته

نور روی میز؛ روی گلدانهای پر برگ

در زمستان درختان به شکوفه نشسته اند وگلدانها گل داده اند.

چرا نباید گمان کنم که زمستان عمر منهم روزی به گل خواهد نشست؟

اینجا همه چیز آرام است،

گویی مردم در خواب راه می روند. 

از فاصلۀ دور آوایی را می شنوم

طبالها بر طبل ها می کوبند؛ سگها پارس می کنند؛ عده ای می رقصند

و ناقوسهای کلیسا همه با هم گروهی آ وای دلکشی را سر داده اند.

احساس میک نم که میان زمین وآسمان ایستاده ام

کسی وچیزی نیست که با من بر خورد کند وبه من آسیبی برساند.

همه جا گرم و همه چیز آرام است.

همچنان که در آسمان راه می روم باغچۀ پر گل همسایه را می بینم و کالسکه هایی

که با گلهاتی کاغذی تزئین شده اند.

آفتاب بالاتر آمده و دریا آبی آبی است.

علفها و درختان در یک هوای گذرنده، یک نسیم، بخود می لرزند

گویی می دانند که این گرمای دلپذیر ابدی نیست.

  به ( او )

 

من اندیشه  کنان

غرق این پندارم 

که چرا

خانۀ کوچک ما سیب نداشت...

 

حمید مصدق

 

باز چهره بر افراخته ای؟ یعنی چه؟

باز که آمدی وطلب کردی از من آتچه را که دادی بمن.

و سپس من نوشتم بر سطری از کاغذ  سفید:

قامت بلند ترا در قصیده ای

با نقش قلب رئوف تو تصویر می کنم.

چه شبی بود وچه فرخنده شبی

که بمن گفتی: زندگی رویا نیست؛

زندگی مسائل دیگری دارد که به آن وابسته ایم

و باید با آنها زندگی کنیم.

تو بمن گفتی:

من گرفتارم، سخت گرفتارم در یک تار عنکبوتی ضخیم

و آرزو داشتم که این فاصله ها را از بین می بردم

وبه تو می رسیدم ...

گفتم:  باز همان می شدی  که .. داری

چه شبی بود

و چه روزی بود که از هم جدا شدیم

چه روزی بود که از هم جدا شدیم و چه روزی بود که من در میان شقایقها

می غلطیدم و تو از ته دل  می خندیدی...

 

من با تو فهمیدم که با چناران کهن

باید پیوند یافت

با تو بودم که فهمیدم که تلخی درون را باید با قند شعر آمیخت

بی تو سر گردانم

بی تو پریشانم

اگر آمد م بسوی تو، بال بگشا

و مرا در آغوش بگیر

و شوری از عشق و رسوائی را به زمین بفرست

و بگو:

که هر گز گمان مبرید که من تهی بودم وساغرم تهی از بادۀ عشق.

 

 

≈ به تو که فقط برای من راستی ودرستی را به ارمغان آوردی ≈

سه‌شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۵

حافظ در رؤیای  « گوته »

 

گوته: گوتن مورگن.  والسلام وعلیکم یا حافظ.  من سالها بودم شیفتۀ توام  و رفتم درس گرفتم تا بتوانم ترا بخوانم ای « مرید ».  حال امروز دیدم که اشعار تو در قالب یک (فالنامه) به دستم رسید؟؟؟  یعنی تو رمال و فالگیر بودی و من می پنداشتم که تو پیامبری؟!!

 

حافظ: ما محرمان خلوت انسیم غم مخور

با یار آشنا سخن آشنا بگو

قدم دریغ مدار ازجنازۀ حافظ

گرچه غرق گناهست می رود به بهشت

 

گوته: مگر تو هم گنهکار بودی؟؟ آیا در کار بمب سازی کار می کردی؟

 

حافظ: خموش حافظ و این نکته چو زر سرخ

نگاهدار که قلاب شهر صراف است

 

گوته: من که چیزی سر در نمی آورم.  پس کو آنهمه زمزمه های شیرین و نغر که در وصف سیه چشمان کشمیری می گفتی؟  تازه فهمیدم که کشمیر هم مال هند است!

 

حافظ: حافظ حدیث سحر وفریب خوش رسید

تا حد مصر و و چین و اطراف ری

 

گوته: من که نمی توانم سفر دور و درازی بکنم  وبه دنبال گفته های تو تا مرز چین وکرۀ جنوبی بروم.  تازه آنجا می دانی که چه خبر است؟

 

حافظ: جلوۀ حسن تو آورد مرا در سر فکر

تو حنا بستی و من معنی رنگین بستم

 

گوته: حال کمی هم از شراب جادویی و آن سیه چشمان بگو تامن دلم شاد شود.  تازه آنچنان شیفتۀ شرق شده ام  که خیال دارم سری به سرزمین تازۀ (دوبی) بزنم  وهم یک آلونک بخرم و هم یک دفتر ودستکی درست کنم و آ خر پیری به نوایی برسم.

 

حافظ: سرمست چو با قبای زر بگذری

یک بوسه نذرفظ پشمینه پوش کن

 

گوته: راستی چرا می گویند (حافظ)؟؟

 

حافظ: منم آن شاعر ساحر که به افسو ن سخن

از نی کلک همه قند وشکر می بارم

 

گوته: بهر روی من یکی که عاشق ودیوانه توام.  باش تا من بمانم.

 

حافظ: گر بود عمر که بمیخانه رویم بار دگر     به جز از خدمت رندان نکنم کار دگر

یکشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۵

تضمینی چند برغزلهای حافظ

 با پوزش فراوان از (حافظ پرستان)

 
غزل گفتی ودر سفتی آهای زکی
که برنظم تو افتد نقش ثریا را
صبا به آفتاب بگو بگرد از گرد ما
که سر به کوه وبیابان داده ای توما را
شکر فروشی که گرانی می کرد به زندان رفت
تفقدی نکند این قند و  شکرها ما را
ز رقیب دیو سیرت به اطاق پناه بردم
ز فریب او ترسیدم و پنهان نمودم زنار را
 

• • • •
بی مهر رخت شب مرا چراغ نیست
و از عمر من جز دلی فراغ نیست

هنگام وداع تو بسکه خندیدم زشوق

دور از رخ تو دل من به باغ نیست

وصل تو اجل را بمن نزدیک کرد

از دولت وصل تو مرا سر فراغ نیست
• • • •

دوش از میکده میامد پیر ما
گفتم ای وای برمن و تدبیر ما
ما مریدان سوی خانه تو روان
تو در خرابات پی زنجیر ما
گفتم ای پیر بیا همدل شویم
کاین رفتن تو نیست تقصیر ما
روی خوبش را بمن کرد و کفت : ابله
(عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما)

شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۵

کلماتی که گم شدند

 بر در معبد خورشید بطاعت نروم
من که در میکدۀ عشق نماز آوردم

 
امروز کلمات اصلی  وواقعی گم شده اند  وبجای کلام چیزی مانند آتش بصورت تو پاشیده می شود و یا گوش های ترا آزار می دهد.  چه دستی کلمات زیبایی را مانند (دوستت میدارم) را از ما دزدید و بجایش اراجیفی که قابل فهم ودرک نیست نشاند؟

 امروز به همه جا که نگاه می کنم می بینم همه چیز هست: شهرها، بخصوص پایتخت ها، همه زیبا و میدانهای شهر گویی از یک کتاب  قصه بیرون آمده اند؛ فروشگاها سرشار از مواد غذایی؛ انواع  و اقسام لباسها، عطرها و سایر مصالح زیبا سازی؛ ساختمانها همه شیک و آراسته؛ باغچه ها همه  لبریز از گل و گیاه که از هر گوشۀ جهان گرد آمده اند؛ مردم آزاد!!  می توانند به هرکس که میل دارند رأی بدهند واو را تاج سر کرده وبر کرسی بنشانند؛ همه در حال تلاش، اما...

 چهره ها همه عبوس، عصبی، غمگین و نا امید.  همه عجله دارند، گویی می خواهند به یک معبد رویایی برسند؛ می خواهند به کوه و آشیانۀ سیمرغ افسانه ای راه یابند.  سر هر کوی وبرزنی دکه ای برای آرامش وتسکین روح باز شده و دین می فروشند، آنهم با چه قیمت گزافی.

 آیا این سرزمینها همان سرزمین خیالی کائول مندس نیست که روزی یک پریزادۀ سیه قلب و عفریته بخاطر حسادت کلمات زیبای (دوستت دارم) را از آنها دزدید و بجایش حسادت و سیه دلی نهاد؟ کلماتی نظیر (عشق من)، (دنیا ی من) و ( آسمان من) هیچگاه نتوانستند جای آن کلمات اصلی را بگیرند.  بجایش سیلابها فرو می ریزند.  طوفانها وگردباد ها همه چیز را در هوا به پرواز در میاورند ... و شبها بجای آواز زیبای یک عاشق در سوز وصال معشوق جنازه ها  و خون ها جاریست. تصادفات عمدی  ویا غیر عمد که باعث نابودی انسانها می شوند.  آسمان خاکستری و باران لطیف باعث درد سر، و خورشیدی که روزی همه آرزو داشتند در گرمانی آن جانی تازه کنند  امروز باعث گرفتن جانها می شود.

 چه دستی بر جهان ما نقش نابود گذاشت و چه نفرینی کلمات زیبا را از ما گرفت؟

 یک روز خاکستری