شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۵

کلماتی که گم شدند

 بر در معبد خورشید بطاعت نروم
من که در میکدۀ عشق نماز آوردم

 
امروز کلمات اصلی  وواقعی گم شده اند  وبجای کلام چیزی مانند آتش بصورت تو پاشیده می شود و یا گوش های ترا آزار می دهد.  چه دستی کلمات زیبایی را مانند (دوستت میدارم) را از ما دزدید و بجایش اراجیفی که قابل فهم ودرک نیست نشاند؟

 امروز به همه جا که نگاه می کنم می بینم همه چیز هست: شهرها، بخصوص پایتخت ها، همه زیبا و میدانهای شهر گویی از یک کتاب  قصه بیرون آمده اند؛ فروشگاها سرشار از مواد غذایی؛ انواع  و اقسام لباسها، عطرها و سایر مصالح زیبا سازی؛ ساختمانها همه شیک و آراسته؛ باغچه ها همه  لبریز از گل و گیاه که از هر گوشۀ جهان گرد آمده اند؛ مردم آزاد!!  می توانند به هرکس که میل دارند رأی بدهند واو را تاج سر کرده وبر کرسی بنشانند؛ همه در حال تلاش، اما...

 چهره ها همه عبوس، عصبی، غمگین و نا امید.  همه عجله دارند، گویی می خواهند به یک معبد رویایی برسند؛ می خواهند به کوه و آشیانۀ سیمرغ افسانه ای راه یابند.  سر هر کوی وبرزنی دکه ای برای آرامش وتسکین روح باز شده و دین می فروشند، آنهم با چه قیمت گزافی.

 آیا این سرزمینها همان سرزمین خیالی کائول مندس نیست که روزی یک پریزادۀ سیه قلب و عفریته بخاطر حسادت کلمات زیبای (دوستت دارم) را از آنها دزدید و بجایش حسادت و سیه دلی نهاد؟ کلماتی نظیر (عشق من)، (دنیا ی من) و ( آسمان من) هیچگاه نتوانستند جای آن کلمات اصلی را بگیرند.  بجایش سیلابها فرو می ریزند.  طوفانها وگردباد ها همه چیز را در هوا به پرواز در میاورند ... و شبها بجای آواز زیبای یک عاشق در سوز وصال معشوق جنازه ها  و خون ها جاریست. تصادفات عمدی  ویا غیر عمد که باعث نابودی انسانها می شوند.  آسمان خاکستری و باران لطیف باعث درد سر، و خورشیدی که روزی همه آرزو داشتند در گرمانی آن جانی تازه کنند  امروز باعث گرفتن جانها می شود.

 چه دستی بر جهان ما نقش نابود گذاشت و چه نفرینی کلمات زیبا را از ما گرفت؟

 یک روز خاکستری  

هیچ نظری موجود نیست: