یکشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۵

مربا

 

 

امروز هنگامی که قاشق کوچک مربا خوری را درون شیشه مربا فرو می بردم بیاد ..... و ظروف زیبایی که برا ی مربا داشت افتادم: برای هر نوع مربا یک ظرف زیبا و با سر پوش آن که نقش همان میوه مربا را داشت.

 

بارها دلم خواست باو بگویم: عزیزم، تو هیچگاه نخواهی نتوانست از این جانور یک مرد خانواده بسازی.  او هرگز صبحانه نمی خورد و ناهار وشام خود را نیز بیرون میل می نماید!!  هنگامی بخانه می آید که دیگر کسی نیست تا اورا دعوت کند.  او از میز تزیین شدۀ تو و ظروف زیبا و ظریفی را که تو با احساس و زیبایی انتخاب کرده و روی میز گذاشته ای چیزی نمی بیند.  او گرسنگی خورده وگرسنگی کشیده است.  او هیچگاه سر سفرۀ پدر نبوده و اگر هم سفره ای پهن شده آنقدر حقیر و بی برکت بوده که ابداً اهالی خانه را سیر نکرده است.

 

امروز همه چیز برای او شکل طبیعی خود را از دست داده و فقط به یک چیز فکرمی کند آنهم (دلار) است . این دلار بی پدر ومادر برای او همه چیز هست: همسر، خانواده، دوست، عشق، فرزند و آینده و همۀ روز وشب او. سرگم حساب و کتاب و رویای شمردن این سکه ها می باشد و اگر کسی دستی به آنها برساند در نظر او یک خیانتکار بزرگ است.  او یاد گرفته که انگل دیگران باشد و از همه بعنوان قاب دستمال آشپزخانه استفاده کند.

 

سر انجام پس از آنکه همه را یکجا جمع کرد، پیری و فراموشی و بیماری فرا می رسد و او آنها را مانند کاه بسوی باد می فرستد و یا در شاهراهای بزرگی که همه جا پهن شده مانند قمار، زن، الکل و مواد مخدر و احیاناً چند دست لباس مارکدار ارائه می دهد. 

 

عزیزم، تو هر صبح میز صبحانه را با شاخه های گل و ظروف زیبا می آرایی و او در حالی که با چشمان ورم کرده و دهان بد بویش که ناشی از پر خوری و الکل شبانه است با لباس خواب سر میز حاضر می شود و قهوه را سر می کشد، تکه نانی را به داندان می گیرد و همۀ نگاهش به روزنامه و بالا پائین رفتن نرخ ارزها ست.

 

شب را با هزار آرزو خسته و درمانده از کارهای سنگین روزانه بانتظار او می نشینی ولی خبری از اونیست؛ شاید فردا صبح زود بیاید ویا نیمه شب مانند یک دزد وارد خانه شود.

 

می گویند سرنوشت هم ارثی است....

 

یکشنبه

هیچ نظری موجود نیست: